۱۳۸۳ تیر ۱۷, چهارشنبه

گهواره

خداحافظ تكلم گتگ روزگار گهواره!
خداحافظ سرور سبز لوركا لالايي لبخند!

حالا ديگر ميدانم ميدانم
از بختياري ماست شايد
كه هر چه طراوت پاك زندگيست
از آشوب گند درونمان ميگريزد!

پسين روزگار زرد تباهي
در زمهرير عبوس اين سپيدي بي انتها
با چشمان بغض سرخش
ـ چون لكه هاي خون بر دامن عروس ـ
به زانو در ميايد؟

كاش ميدانستند "بودن" چه عتاب زجر آلوديست
كه قلب خاطرات كودكانه ام
تاب پنجه هاي خشكش را
چون التماس محتضري در ميان مرگ
نمياورد.

من با اين سر بزرگ
همچون كفي به ساحل متروك زندگي
امروز را
چون ابلهان به بودن خود فكر كرده ام
و فردا روز را شايد
در آغوش مرگ خسبيده باشم.