۱۳۹۶ شهریور ۲۳, پنجشنبه

مادر بزرگ

موهای حناییش را دو گیس کوچک بافته بود که از به طرف سرش چسبیده بودند. صورت سفید و چاقش  گرچه از گذر زمان،‌ ترک خورده بود  اما هنوز پوست صاف و کشیده ای با لطافت نوزاد گونه داشت که رگهای صورتش را در زیرش میتوانستی ببینی.  دستش را روی شانه‌ام گذاشته بود و با صدای کشدار و آرامش میگفت «بیا برویم انباری پایین ببینیییم خمیر نان ورآمده است یا نه. انباری تاریک و سیاه است،‌اما نترس. تمام نانهای خوشمزه‌ی مان را آنجا میپزیم.» بیشتر از کلامش، هن هن نفسهایش یادم مانده است. با هر قدم نفسی میکشید و شکم گنده‌اش تکان میخورد. هووم آرامی میکرد. صدای نفسش مانند لالایی بود در میان حیاط. مادر بزرگم سمت چپم قدم برمیداشت،‌ همان سمتی که باغچه‌های خانه اش بودند. درختان و سبزیها در میان آجرفرش قرمز حیاط مانند بیشه‌ی کوچکی بودند. و حوضی که در میان آن پنهان بود. عجله ای برای رسیدن نداشتیم. میتوانستم ساعتها به صدای نفسهایش در میان امواج شکمش گوش دهم. 
لکه‌ی خال سیاه بزرگی روی پایش بود که مرا میترساند. اما بالا را که نگاه میکردی هنوز آنجا بود و با مهربانی لبخند میزد.