دیشب رفتم جشن شب سفید. جالبترینش این بود که دوربینم فیلم نداشت!
پنجرههای ساختمان بلند شهرداری را مانند پیکسل های صفحهی کامپیوتر کرده بودند. شکلهای مختلفی بر روی آن نمایش داده میشد از جمله صحنههایی از بازیهای تلویزیونی قدیمی مانند آتاری
جالبتر از همه سطل آشغالی در کنار خیابان بود. صدای موسیقی تکنوی گوشخراش و بلندی از آن شنیده میشد. مردم برای نگاه کردن به داخل آن همدیگر را هل میدادند. مردمی که از دست زدن به آن هم واهمه دارند معمولا! دستشان را بر گردن ظرف آشعال میانداختند و سرشان را به سوراخهای آن میچسبادند، انگار که بخواهند ببوسندش. ظرف آشغال یاد گرفته بود آواز بخواند.
درونش چیزی نبود. تنها چند چراغ کوچک