۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

زندان

باغچه ی زیبا هیچوقت به آن سهم انگیزی بنود. تنها بودم و بهرنگ با تمام توان در انکار احساساتم میکوشید. یادم نمیآید روز را چگونه گذراندیم. تنها شبی تنها از پشت اضطراب دهان گشود. سرد و زرد. و من هنوز گرههای متکا را که بر روی آن میغلطیدم به یاد دارم. و ساعت نه و نیم شب بود. بهرنگ خوابیده بود و ناله های مرا با خرناسهای ساختگیش جواب میداد. دیوارهای زرد اتاق خالی در پرسپکتیو تشویشم هیولایی میشد با چشمان درشت خالی از ظلمات شب. و من فقط میخواستم به خانه بروم. من میترسیدم. له میشدم. و باز دوباره و باز دوباره. و کسی نبود که اشکهایم را پاک کند.
پدرم مرده بود. مرده بود پدرم و من حتی نمیدانستم که برای اوست که دارم گریه میکنم. من تنها مانده بودم و کسی نبود که بگوید پدرت مرده است. گریه کن! گریه کن بگذار اشکهایت را پاک کنم.

technical debt

I donno how I missed this topic in this many years. IT is just so true, so illuminating and encouraging ,that I think it is the best language you can talk to PMs and AMs and persuade them that software quality counts. Well, maybe! :)

in reference to: MF Bliki: TechnicalDebt (view on Google Sidewiki)

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

زندان

خیابان خلوت بود. گویی غیر از ماشین ساکت ما،‌ تمام شهر به گوشه‌ی خانه‌های خود خزیده بودند تا من نبینمشان . داخل ماشین هم کسی حرفی نمیزد. اتفاق بدی افتاده بود، میدانستم. تبریز همه گریه کردند. فقط من ساکت و با چشمان جستجوگرنگاه میکردم. میدانستم طوری شده است که مربوط به من است. طور بدی شده بود. دوچرخه‌ی دختر خاله‌ام را به من دادند که مال من باشد. از این اتفاق غیر مترقبه وحشت زده و خوشحال بودم . در نیمه باز خانه‌ی مان را که دیدم گریه‌ام گرفت. میخواستم به خانه بروم. چرا در خانه‌مان بسته نبود؟ چرا در پیاده رویمان کسی نبود؟ میخواستم به خانه بروم. چیز بدی شده بود. باد سردی از در نیمه باز خانه‌مان میامد. من سردم بود و میخواستم به خانه بروم پیش مادرم. اما نگذاشتند که بروم. آرام آرام از مقابل خانه گذشتیم و من هیچ ندیدم غیر از دری خالی و اندوهگین.

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

استخانهایت درد میکشند از بیتابی
سوزن سوزن سوزن،
جوالی از سوزن که میسوزد در این بیقراری
که سازی نیست در این وزن ناموزونت ناله کند
بیاید بماند تمام شود
یا که برود و بگذارد که بشکند
من خسته ام
میخواهم گریه کنم
زیر همان چنارهای بلند
که بزرگ نشدم
قد نکشیدم
دستانم به آسمان نرسید
فقط پیر شدم
دانستم
وا رفتم
کاش میدانستم از کجای این راه به بیراهه رسیدم

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

با بابام که یه پیرمرد نود ساله
است به یه فست فود رفته بودیم. تمام مدتی که داشتیم ناهار می خوردیم
بابام داشت به پسر جوانی نگاه می
کرد که ظاهر عجیبی داشت و موهایش را رنگارنگ کرده بود. آخر سر پسر از کوره در رفت و گفت: "به چی نگاه
می کنی پیری؟ نشده در عمرت یه کار
خفن بکنی؟!"

لقمه را فرو دادم و منتظر جواب
دندان شکن بابام شدم:

"چرا! یه دفعه که سیاه مست بودم
ترتیب یه بوقلمون رو دادم! داشتم
با خودم فکر می کردم شاید تو پسرم
باشی!"

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

ضد ضرب

چه میشود مردم کشورمان را؟ مرگ؛ باتوم، گاز اشک آور و خشمی که موج میزند در خیابانها! چه میخواهند؟ رایشان را برای موسوی. میخواهند موسوی رییس جمهور شود.
نشسته ام در خانه ام هزارها کیلومتر دورتر از این درگیریها و میاندیشم به آنچه اتفاق میافتد. به مردمی که میمیرند و به آنان که میکشند. به انقلابی که سی سال پیش اتفاق افتاد و به این جا ختم شد. به شعارهایی که دادند در آن زمان که بسیار نزدیک به شعارهایی بود که میدهند امروز. و برای کسی که بسیار کم میشناختندش : خمینی! و اکنون دوباره همانجاییم با همان شعارها و با موسوی که دم از خمینی میزند.
از موسوی چه میدانم؟ نخست وزیر دوران جنگ که به طور غیر قانونی از طرف خمینی به خامنه ای تحمیل شد. چپ افراطی! کپن! هزار ها نفر در زمان او اعدام شدند. میگویی اکنون زمان این حرفها نیست، ولی من فکر میکنم دقیقا اکنون زمان این حرفهاست. همیشه میخواستم بدانم چگونه آن حرکت عظیم انقلاب به چنین نتیجه ی هولناکی انجامید و اکنون فرصت آن را دارم که ببینم. اگر این حرکت به انجام برسد، شاهد انقلاب دومی هستیم و این بار فرصت آن را دارم که بفهمم چه شد! موسوی کیست؟ نمیدانم! اما همین الان بیانیه ی پنجمش را خواندم و دلم یخ زد. سخن از ارزشهای انقلاب میگفت و امام! و اسلام و نظام اسلامی. واقعا چند درصد مردمی که در خیابانند نظام اسلامی میخواهند؟ سخن از قانون میگفت موسوی! مگر ولایت فقیه قانون ما نیست؟ مگر همان قانونی نیست که خمنینی برایمان به ارمغان آورده است. اگر به قانون نظام اسلامی اعتقاد داشته باشیم ، در حال حرکت غیر قانونی هستیم! گویا موسوی به قانون اعتقاد دارد اما اجرای آن را از طرف خامنه ای نمیپسندد. گویا فرمانهای قتلی که از سوی خمینی صادر میشد بهتر از فرمان قتلی است که دیروز خامنه ای صادر کرده است. گویا کس دیگری برای پست ولابت لازم است.
هر چه بیشتر فکر میکنم بیشتر دلم یخ میزند.

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

سوال‌ها:
۱- اندیشه موسوی چگونه بود؟ آیا خشونت را نفی کرد؟

۲- موسوی چه تلاشی برای مهار این تندروی‌ها کرد؟ چند بار علنا خواستار مقابله با خشونت‌گرایان شد؟

۳- خشونت و تندروی مورد تایید آیت‌الله خمینی مورد تایید موسوی هم بود؟ آیا او سخنان و رهنمودهای آیت‌الله خمینی را «مولوی» می‌دانست یا «ارشادی»؟ آیا تا کنون نوشته‌ای در نقد وقایع دهه شصت از میرحسین موسوی خوانده‌اید؟ نظر موسوی در مورد وقایع تابستان ۶۷ چیست؟

۴- موسوی در ۲۰ سال گذشته چه کار مسوولانه‌ای برای مقابله با تندروی‌های که می خواهند او را مخالف آنها نشان دهند کرده است؟

۵- چند در صد هواداران پا به سن گذاشته میرحسین موسوی در دوران دانشجویی و مدیریت خود مبلغ تندروی و خشونت نبوده‌اند؟ چند درصدشان پذیرفتن مسوولیت کارهای گذشته را کاری صحیح می‌دانند؟


-------------------
اینها سوالهای نیک آهنگ کوثر از موسوی است. کسی که اینقدر نقاط تاریک در تاریخ خود دارد آیا ارزش اینهمه پشتیبانی مردم را دارد؟

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

تعویض خانواده

پرهیجان ترین خبر روزنامه‌ی بی رمق روز یکشنبه در سال ۱۹۶۵ اتفاق افتاده است. یک دیپلمات آمریکایی نظیر استرالیایی خود را ملاقات میکند. هر دو قد بلند و مو بور هستند تقریبا سی ساله با همسرانی زیبا که دو دختر قشنگ هفت و چهار ساله دارند: جنی و جین،‌ کوچکتر هستند؛ روزنامه اسم خواهران بزرگ را نمیبرد. اینهمه شباهت تعجب بر انگیز و غافلگیر کننده است، حتی اگر شما دیپلمات کارکشته‌ای باشید. آنها روزهای چندی را در کنار همدیگر میگذرانند و لذت میبرند. گویا اینهمه تشابه خارجی با تشابهات روحی نیز همراه بوده است.

نتیجه‌ی این دیدار این است که دو زوج تصمیمی باور نکردنی میگیرند. آنها خانواده‌های خود را عوض میکنند. دیپلمات آمریکایی با زن و بچه‌های دیپلمات استرالیایی به واشنگتن بر میگردد و دیپلمات استرالیایی با زن آمریکایی ازدواج میکند.
داستان از زبان یکی از دختران کوچکتر روایت میشود. قصه‌ی خشم فروخورده، حسودی و دلتنگی دخترانی که پدرانشان را به دوستان خود باخته‌اند.
سوال بزرگ دختران این است: کدام پدر پیشنهاد داد؟ کدامشان بود که میخواست داوطلبانه دخترانش را تعویض کند؟
سوالهای زیادی میشود پرسید. اما آنچه برای من عجیب است چرایی این اتفاق است. چرا کسی باید خانواده‌اش را با خانواده‌ی دقیقا مانند آن عوض کند؟ اگر این دو متفاوت بودند قصه‌های فراوانی میشد سرهم کرد. اما تعویض دو خانواده‌ی عینا یکسان چه دلیلی میتواند داشته باشد.
جدای مسائل اخلاقی، این کار که در ابتدا نبوغی غیر بشری جلوه میکند در انتها بلاهتی کودکانه بیشتر نیست.
به نظر من آنها خانواده‌هایشان را عوض کردند زیرا شباهت فوق العاده‌ی آنها این ایده را به آنها داد. این نبوغ شیطانی دیپلماتها نبود که ای نقشه را آفرید، بلکه سادگی بچه‌گانه‌شان در رویارویی با این شباهت بود. احتمالا فکر کردند زشتی کارشان کمتر است زیرا آنها شبیه هم هستند. درست مانند کودکی که عروسکش را یواشکی با عروسک دوستش عوض میکند و فکر میکند که پدر و مادرش نمیفهمند، چرا که عروسکها شبیه هم هستند.

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

[The flames] did not bite into his flesh, but caressed him and flooded him without heat or burning. In relief, in humiliation, in terror, he understood that he, too, was an appearance, that someone else was dreaming him.

Borges, circular ruins.

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

دانشجو

لبهایش را بر هم فشار میدهد، خطی از بناگوشش کشیده میشود و غبغبش را شیار باریکی میاندازد. چشمان بیخوابش را تیز میکند تا هشیاریش را در مانیتور کامپیوترش بچکاند. و به سرخی بازویش که با حرص خارانده است نگاه میکند.

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

مولانا

دام دگر نهاده‌ام، تا که مگر بگیرمش
آنچه بجست از کفم بار دگر بگیرمش

آنکه به دل اسیرمش؛ از دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من؛ باز ز سر بگیرمش

دل بگداخت چون شکر باز فسرد چون جگر
باز روان شد از بصرتا به نظر بگیرمش

راه برم به سوی او، شب به چراغ روی او
چون برسم به کوی او، حلقه‌ی در بگیرمش

درد دلم بتر شده چهره‌ی من چو زر شده
تا ز رخم چو زر برد، بر سر زر بگیرمش

گر چه کمر شدم جه شد، هر چه بتر شدم چه شد
زیر و زبر شدم چه شد، زیر و زبر بگیرمش

تا به سحر بپایمش، هم چو شکر بخایمش
بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش

خواب شدست نرگسش، زود در آیم ازپسش
کرد سفر به خواب خوش، راه سفر بگیرمش
---------------------------------
اگر کسی پرسید معنی شاهکار چیست؛ این شعر را برایش میخوانم. این غزل آنقدر آهنگین است که بیشتر موسیقی است تا شعر. کلمات کوچکی که در مفتعلن مفاعلن موج میزنند و پیش میروند و ابیات دو تکه که پر شتاب تر میکنند این رسیدن به معشوق را در التهاب نفس زدن عاشق.
شعر در «بخایمش» به ارگاسم میرسد. بار اروتیک این کلمه آنقدر زیاد است که شعر را کاملا زمینی میکند و به معشوق موجودیتی جسمی میدهد.

۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

I have a great affinity with Woody Allen. If I want to be honest, I am sure that I am his reincarnation, except he is not dead yet! Oh well, God must have messed it up again! What fascinates me is his pessimistic eagerness for life. In the opening of Annie Hall, speaking to the camera in a Brechtian scene, he tells a joke. "Two elderly women went to a restaurant to have a meal. They ordered steak and when it arrived one of them tasted it and said "It tastes awful, what kind of spices did they put in it?". " You see?" the other one answered, "and such a small portion!" And that is how life is: full of misery and loneliness, bitterness and sadness, extortion and agitation; and such a small portion! Blink, and you are counting your steps to the grave. Why do we care about its length then? Well, it is like taking care of your beloved crippled sister; carrying her on your shoulders to see the flow of beautiful Autumn leaves falling from the tree. Sweating under her weight, you wish to return home and rest, but when you arrive home, you wish you could have stayed and felt the warmth of her body in the chilly weather a little bit longer.
I had a very bad day yesterday. Full of meetings, shoutings, and stress. At night, I smoked five cigarettes in a row and went to bed. You can imagine how I felt this morning, when I woke up. I opened my eyes to the buzzing of Jazz on the radio, as usual, with the early bird senile sensation on my head, facing the biggest question of human history. " Tell me again, Why I am here ? Why do I need to wake up again?" I crept out to the washroom rubbing my eyes, looking for my cigarette pack and the comic page of the newspaper.
After my morning dose of nicotine and caffeine, I managed to get out of the house. A breath of virgin fresh air crawled up my nostrils and twisted the corner of my lips upside! Cold? Oh yes, but it is definitely worth it! I smiled all of a sudden like there was a hole in all that misery that lets you see something very beautiful on the other side of it. I remembered that it was not that bad after all. After an hour I would be there and see that beautiful smile again. It feels like boiling your morning milk in a hand made oven in the white snow, to take your breakfast meal while climbing the mighty mountains. Golden rays of hair surrounding her beautiful face like the sunlight of the dawn, white as the snowy mountain with the burning eyes. And a smile, like the eruption of a volcano which makes the lava of love soar from my heart and reveals the snowy pearls of teeth. You wonder how they don't melt in that exotic temperature. It unsheathes my heart and scrapes my soul to bleed away that miserable life. I could see that smile; but yet again, not for me! Oh well, what can one do? It is destiny, life as it is, like anything else. You do not get what you desire but you enjoy it as you desire. Maybe it is the insatiable desire that makes you grow; the fantasy of the holy grail that makes you climb to the heights of the soul, as Sufis say. And maybe, just maybe, it is for you after all. Who knows the twists of life. And then I remembered the song that had woken me up :" That's why the Chinks do it, Japs do it, up in Lapland little Laps do it! Well let's do it, let's fall in love."

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

داستان کوتاه

چقدر شبیه خانه‌ایست که آرزویش را کرده‌ام: حیاط بزرگ و دو چشم سبز!
مانند خورشید زیباست. موهای مجعدش را که در بالای سرش به آن طرز عجیب جمع کرده است مانند شعله های آفتاب میدرخشند. درست مانند خورشید خانم نقاشیهای دو کوه و خانه ی شیروانی بچگی است وقتی نگاهش میکنم.
خیلی وقت است که تصمیم گرفته ام صبح که از جلوی میزش رد میشوم سلام کنم. اما همیشه میترسیدم این آرامش تماشای هر روزه‌اش را از دست بدهم. انگار بالهای خوشبختی کوچک با موم به زندگی ملالت ‌بارم وصل شده بود. یک سال وقت نیاز داشتم تا بتوانم سلام کنم.
دندانهایش عین برف هر روزمان که شهر را سفید میکند برق میزند درون لبهای زیبایش. میتوانی بهشت کوچک گمشده ات را بیابی درون چشمان سبزی که بی آلایش در هر نگاهی میدرخشند . برای درخشیدن، زیباییش به بهانه‌ای نیاز ندارد.
خانه‌ی رویای من هم در حومه‌ی یک شهر کوچک میدرخشد تا کسی مزاحم حضورمان نشود. دوست داشتم تمام مردم شهر غبطه‌ی یک لحظه آسایش در خانه‌‌ام را داشته باشند. در سایه ی کمرنگ تاکها بنشینم در کنار حوضها، و به گردش ماهیان سرخی نگاه کنم که چون پروانه هایی بر گرد خوشبختیم میچرخند؛ و انعکاس خورشید بر موجهای کوچک آب را!
سلام میکنم! کمان بالای چشمانش سایه ای به وسعت آرامش بر پای چشمانش انداخته که چشمان سبز درشتش در آن شناورند. چنان تعجب کرده است انگار که همین آن از ناکجا ظاهر شده‌ام؛ انگار که تا کنون مرا ندیده است. کلماتی بر زبانش جاری میشود که نمیشنوم. تنها چرخش لبهای ظریفش را نگاه میکنم بر گرد مروارید دنداهایش و زبان سرخش را که چون ماهی میچرخد در دهان کوچکش.
ماهیهای سرخ عید را در حوضها رها کرده‌ام تا رقص زیبایشان را در انعکاس افتاب بر آب نگاه کنم، گویی که در خنکای آبی آب برای آواز قناریان میرقصند . حصیری بر سکوی کنار حوضها پهن کرده‌ام تا این تبلور زیبایی را تماشا کنم در زیر طاق تاکهایی که شیرین‌ترین انگور را دارند.
سر کوچکش را خم کرده است بر گردن سفید بلورینش، رگهای نازکش را تماشا میکنم که مانند تراشهای کریستال به کمال زیبایی گردنش جلوه‌ای از جذابیت میدهد. دوست داشتم همینجا میماندم و تا ابد نگاهش میکردم. دوست داشتن بشناسمش تا بتوانم تمام بدنش را در کلماتم نقاشی کنم اما نگاهم از شال سرخ شانه‌های کوچکش که سینه‌هایش را پوشانده است فراتر نمیرود.
من این خانه را درست کرده‌ام. در خیال یا واقعیت چه فرقی میکند؟ تمام خشتهای سرخ دیوارهایش را میشناسم که تاکهای با انگشتان شهوتناک به آن چسبیده‌اند. کاشی های حیاط را به دور حوضها خودم چیده‌ام و سنگفرشی را که از میان باغچه میگذرد تا به آلاچیق جلوی خانه برسد. باغچه پر از گلهای سرخ و مریم است که بویش ریه‌های خانه را پر کرده است. نفس که میکشم، ریه هایم پر از او میشود، انگار که هوای دورم را چون اثیری پوشانده است. غباری که هر چه او را به من نزدیک میکند، مرا از او دورتر میبرد. میپوشاندم چنان که انگار نامرئی میشوم، به چشم نمیآیم محو میشوم در فضای دورم. رد که میشود نمیبیندم. هیکلش زیباست، نه زیبایی مدرن که از اصالت قرون قبل؛ گویی از مینیاتور های ایرانیست که زنده شده است. پرسپکتیو نگاهم را درمینوردد چرخش باسن سفیدش بر رانهای گوشتالود استوار مانند گوسفندی که دنبه‌اش را میرقصاند رد دلی دلی بی چرای چرا. انگار که دورتر نمیشود، که میماند و میچرخد میماند و ذوب میکند یا که میشود چیزی را در درونم. انگار که آهنی بر آتش، سرخ و سوزان.
هوا که گرگ و میش دم غروب است آتش درون منقل را باد میزنم تا به رنگ افق شود و بسوزاند دستم را. سیخ گوشتهای سرخ را با پیه‌های سفید دنبه میانشان بر که بر آتش میگذارم، سرخی رقص دیگری دارد در تکانهای بادبزن! میسوزند و میرقصند و زجه میکنند از آب شدن دنبه‌ها همانطور که چربی سفیدشان در آتش میچکد و فرو میرود در دل آن تا بخار شود و از منخرینش بیرون بیاید.

میخواستم ببینمش! از اینهمه دل دل کردن در غبار سالها که میرفتند دور از خانه‌ام خسته شده بودم. دلم هوای تازه‌ای در خانه‌ام میخواست. از شرکت که بیرون رفت کشیده شدم به دنبالش با فاصله تا که نبیندم. باید که اتفاقی به نظر آید گو یا که ناگهان دیده باشمش. باید آرام به خانه میرفتم پس از اینهمه سال تا که ماهیان نرمند از دیدن کسی که در رویایشان مرده بود. «سلام! روز خسته کننده‌ای بود». لبخند میزند. میخواهید جایی بنشینیم قهوه‌ای بنوشیم؟ چقدر سخت است عمیق‌ترین احساست را در لفافه‌ی بی اعتنایی پیچاندن! و زشت! میگویم میخواستم ببینمتان! من احساس بسیار خاصی در مورد شما دارم. میخواستم با شما صحبت کنم. بد بینانه نگاهم میکند، لبخند همیشگیش در سنگینی نگاهش منجمد میشود. چقدر از شکستن احساسم بر این سخره‌ها وحشت دارم. بازگشتشان خانه‌ام را خراب خواهد کرد. چه میتوانم بگویم تا لااقل لبخند بی اعتنایی را به این چهره باز آورم؟ میتوانم مودبانه به شام دعوتش کنم. تیری در تاریکی و او رد میکند بدون اینکه عمق علا فه‌ی مرا درک کرده باشد.

پسری با موهای زرد که در برابرش ظاهر میشود از خیال بیرون میایم! می‌ایستم در این سرمای ناگهان شامگاه زمستان. نمیدانستم که عاشق دارد. یخ زده دنبالشان میروم. همان سخنان ابلهانه‌ی روزمرگی و خنده‌های بیقرار هرزگی در بخار منخرینشان جاریست تا به بار کثیفی برسیم تا عطششان را سیر کنند. در میز پشت سرشان مینشینم تا لرزه‌های گوشت سفید پهلوهایش را ببینم وقتی که میخندد . گیلاسی دیگر میخواهم. خانه امن نیست از رویا که بیرون میاید! تمام ماهیان حوض مرده اند در پنجه‌های حریص گربه‌ی چرکین محل. و برگهای زردی که تمام حیاط را پوشانده است. سیمهای خارداری که از ترس دزدان در دیوارهای کوتاه خانه‌ام کشیده شده است دلم را میخلد. دزدانی که پرده‌های اتاقم را در پلیدیهای شبانه دریده‌اند و در سوز سرد خانه‌ای خاموش رهایم کرده اند. قطره‌های شور عرقش را میبینم که از لابلای موهای پیچیده‌اش میسرد بر پشت خمیده‌اش از فشار فاسقش. و در چرخش یخ ویسکیم، موجهای پستانهایش را میبینم وقتی که میتپاند در پستی تخت این سیمهای خاردار را بر رانهایش - انگار که در گلویم - و زوزه‌های گرگهای سرمست از خون بره‌های باغ در سفیدی برفیم چشمانش وقتی که حوضهای حیاتم خالیست پس از مرگ ماهیان.
بر که میگردد،‌ با تعجب لبخند همیشگیش را تحویلم میدهد. شیرین تر از همیشه «برادرم!» معرفی میکند! سرم را میجنبانم در حالی که می‌خواهم لبخند بزنم. و بیرون میروم! تا سر خالیم را که مانند حلبی صدا میکند به خانه برسانم.


۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه


کَرَِِِم میگه شکارچی ای بد شانسم
هر ماهی رو تور میاندازم؛ مار میاد

تو باغ یار پرنده ها میخونن
خونه ی ما کلاغ بره سار میاد

امثال من میرن سفر آفتابه
من تا برم بارون نیاد؛ برف میاد!

بز کوچولو از گشنگی کم نیار
امروز فردا بهار میاد بار میاد

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

کرم دیر من بیر سفیل صیادام
هر مارالا تور آتارام، مار گلی
تای توش لاریم چوله چیخا جون چیخار
من چیخاندا، یاغیش گتسه قار گلی
یار باغینین بولبوللی اوخویار
بیزیم اوه سیره ده یوخ،‌ سار گلی

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

تمنا

زیبا و دلربا
همچون آواز گنجشکان نوبالخ در ولادت بهار؛
و آرواره های دردی عمیق که در آرزویم فرو میرود
وقتی میخواهد مرا،
خوار و ذلیل تمنایم میکند آرزویم.
انگار که استثنای هستی هستم در اضمحلال زمان.

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

یک درس اخلاقی

وقتی با یک دختر روس / اوکراینی صحبت میکنید حرفی از مشروب دوست داشتن، به خصوص ودکا نزنید!

۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

دلتنگی

تصویری در ذهنم زنده شده است.
در کودکستان نشسته ام، با آفتابی که از پنجره ی پشت سرم میتابد و تصویرم را تاریک میکند. موهای چتری سیاه و چشمان درشتم را از عکس سیاه و سفید قدیمیم در تصویر جاسازی میکنم. دختری در کنارم است؛ زیبا با موهای مشکی بلند - تنها چیزی که به یاد دارم - . احساس عشقی عمیق، مالکیتی خودخواهانه و پرواز دارم. چقدر دلم میخواست داشته باشمش! چیزی که حتی نمیدانم به چه مفهوم است. برای پسری شش ساله داشتن دختری یعنی چه؟ نمیدانم و یادم نیست چه فکر میکردم اما احساسم را دقیقا به خاطر دارم: "داشتن"
نمیدانم چگونه میتوان نوستالژی یک تصویر ذهنی را در یک پست وبلاگ منتقل کرد - گمانم همان استعداد نویسندگی است - اما دلتنگ این تصوریم. نه دلتنگ دخترکی که حتی قیافه اش را به خاطر نمیاورم؛ نه دلتنگ کودکیم که در خجالت و گوشه گیری گذشت. دلتنگ کودکستانمم نیستم که شیرها را به خاطر حماقت انقلاب میترکاندند. دلم برای موهای چتریم هم که جایشان را به ماهی ابدی بر پیشانیم داده اند تنگ نشده است.
دلتنگ پسری هستم که در آن کودکستان دخترک را دوست داشت.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

نایت کلاب

به خانه‌ی شلوغ و ساکتم برگشتم؛ با پرنده‌ای که هیچ وقت آواز نمیخواند.
گاه یک اتفاق ساده شما را با زیبایی آنچه از آن متنفرید آشنا میکند. مانند هنگامی که یک زن ایرلندی زیبا با موهای بلند و بلوز قرمز میرقصد؛ و نور چراغهای مشمئز کننده‌ی نایت کلاب بر روی ابروان و گوشواره‌های طلاییش میدرخشد. چراغهای گردان زشت نایت کلاب برای همین ساخته شده اند.

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

هذیان

امروز بعد سالها از خواب که بیدار شدم؛ به جای هذیان معمول افکار نامربوط که به تمام سوراخهای غمگین روحم سرک میکشند تا بهانه‌های زنده بودن را بیرنگ کنند؛ تصویری رنگی از کارتهای بچه‌گانه‌ای را دیدم که میرقصیدند.
گرچه قبل از آن خواب دیده بودم که برادرم را در ازدحام بیرنگ کانادا، با موسیقی ناموزون راک اند رول گم کرده‌ام؛ اما از این تغییر صبحگاهی خوشحال شدم.

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

خواب

خواب عجیبی دیدم
مقدمه:
۱- من برادرم را دوست دارم
۲- یک سریال ترک دارم میبینم که برداشتی است از زنان کوچک. کوچکترینشان دختر کوچک بسیار زیباییست که به فرشته ها شبیه است و عاشق پیانو

خواب:
پیانوی قهوه‌ای سوخته کنار دیوار دست چپ برق میزند. با دندانهای سفیدش درست مثل دختری که میخندد. دیوار سبز سیر است با گلدانهای شمعدانی چیده شده در کنارش. آفتاب غروب از پنجره نور گرم و مغمومش را در اتاق میپاشد.
برادرم از نمیدانم کجا جلوی پیانو مینشیند و شروع به نواختن میکند.

ویتامین سه!

یک قرص جوشان ویتامین سه اندازه‌ی سرم میخوام. قورتش بدم، قل بزنه، خودم رو استفراغ کنم بیرون

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه


عین حسن کچل شدم. باید گیلاسای مشروب رو بچینم از معدم تا دم دهنم؛ تا بتونم بیام بیرون.

چند تا ویسکی میخوای تا از جلدت بیای بیرون؟
ده تا؟ میشه پنجاه دلار
اصلا صرف نمیکنه پسر! باید جلدت رو عوض کنی

آی دخترها که در ساحل نشسته
شاد و خندانید
......
.......
من همه ی ظرفام کثیفه!
(از نظر فمنیستی خونم حلال شد فکر کنم)