۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

شاید بعد چهار پنج سال، یاد روزهایی افتادم که با علیرضا مینشستیم از مشنگ بازیهای روزمان میگفتیم و میخندیدیم؛ من دیشب پای صحبت کسی نشستم که از ته دل خندیدم و گریستم. انگار خاطراتی مشترک را از زبان دوست دیرینه‌ای میشنیدم. آنهم سه سال، سه سال خاطره‌ای که میتوانی هر کدامشان را حس کنی. عجیب بود. گاهی به زندگی امیدوار میشوم. گاهی احساس میکنم، کس دیگری میتواند از درون من سخن بگوید. حس میکنم میتوانم خودم باشم، بی آنکه بخواهم شرایطی را ارضا کنم یا به اجبار باعث خوشحالی کسی شوم.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

انعکاس غروب طوفانی


در اضطراب آبی چشمانش


«پدر نیامد»


باران در دو سوی پنجره میبارید

۱۳۸۶ اردیبهشت ۹, یکشنبه

آرام
آرام
صبح که از تاج تخت به پایین خزیده‌ام
او رفته است
و من
آرامشی حلزون وار در گرمای بسترش

دختر بودن

دختر بودن: "ترس"
ترس از تکرار شدن، ترس از عادت کردن. ترس از نرسبدن به ابدیت .آیا این یک لحظه‌ است که تکرار میشود، میماند انعکاس پیدا میکند جاودانه میگردد؛ یا لحظه لحظه زندگی است که یک به یک به ابدیت میرسند. آیا میتواند در یک لحظه ماند و آن را نمود جاودانگی دانست یا هر لحظه را باید به دنبال جاودانگی به مثال جاودانگی طی کرد؟ آیا با تمام معشوقان دنیا به عنوان جلوه هایی از معشوق ازلی باید خوابید؟ یا با معشوقی باید آنچنان یکی شد برای ابد که او را به جایگاه معشوق ابدی رساند؟
تریستان یا دون ژوان