۱۳۸۳ تیر ۲۹, دوشنبه

نامه‌ی عاشقانه ۱

میخواهم نامه‌ای عاشقانه بنویسم، چطورش را نمیدانم؛ اما برای که و چرایش را میدانم که به خواننده مربوط نیست، شما هم که خودتان میدانید این را برای شما نوشته ام. امروز ساده میشوم، نه اشعار عجیب رویایی و نه غرش غریب دریایی؛ میخواهم همینطور ساده بنویسم شاید هم یکی پیدا شد هذیان مرا فهمید؛ چرا میخندی ؟ من که نباید تا آخر عمر تنها گریه کنم، یعنی میگویید ...؟حالا جدی نمیگیرمت، بعدا به آن هم میریسیم. اما آخر ساده نوشتن هم مشکل است! وقتی پیچیده احساس میکنی، آنوقت میخواهی خیلی ساده و پاک برای کسی که اصلا از آشوب دنیای تو خبر ندارد از احساساتت بگویی؛ تازه میفهمی که چقدر حرف زدن مشکل است. و بدیهی است که هر چه مگویی غیر منطقی به نظر آید.
راست میگوید: من غیر منطقی به دنیا آمدم؛ غیر منطقی زندگی کردم؛‌غیر منطقی عاشق شدم اصلا قرار نیود که من از او خوشم بیاید در واقع نمیامد هم – کاش شما در پیله‌ی ناشناسی‌تان همانطور میماندید و من همانطور فکر میکردم که شما همان دختر خودخواهی هستید که هر روز هزارانش را مسخره میکنم؛ ـ اما نمیدانم که چه شد که شناختمتان، در واقع نشناختمتان؛ اما فهمیدم که آنچه فکر میکردم نیستید. انگار همین برای شکستن طلسم من کافی بود تا چشمانم برای دیدن روح پاکتان باز شود.
میدانی؛ اگر نمی‌آمدید شاید هم تا به حال مرده بودم، کسی چه میداند. آخر برای زندگی چیزی نداشتم! البته این طور میگویند وگرنه چیز برای من کم است، من برای کس زندگی میکنم نه برای چیز. برای همین هم هست که هیچ چیز ندارم! انگار برگمن یک روز گفته است «تنها دو مساله در زندگی ارزش اندیشیدن دارد، عشق و مرگ!» و من میگویم تنها یک چیز در زندگی ارزش زیستن دارد «دل» یا قلب همانطور که شاملو میگوید«برای زیستن دو قلب لازم است، قلبی که دوست بدارد؛ قلبی که دوستش بدارندـ اما قلب محل پمپاژ خون است. دل یک مقدار پایین تر از آن قرار داردـ بعضی‌ها میگویند هفت انگشت زیر ناف ـ و مرکز احساس آدمی است. بگذریم وقتی کسی نداری تا به خاطر و زندگی کنی، خیل راحت میتونی دیگر زندگی نکنی؛ مردن مثل آب خوردن؛بگذریم. شاید هم نمرده بودم اما به هرحال زندگی قشنگی نداشتم قدر مسلم!
من میخواهم نامه‌ی عاشقانه بنویسم که چقدر دوستتان دارم نمیدانم این آه و ناله از کجا پیدایش شد. وقتی عاشق کسی هستید هیچوقت حرفهای ناامید کننده نزنید؛ این دیگر نصیحتی کهنه است؛ گرچه منِ ابله همیشه میزنم ـ که وقتی هستید، آن زمانی که روح مرا لمس میکنید و احساس میکنم که میتوانم امیدوار باشم که شاید روزی؛ زندگی چقدر زیباست. آنقدر که حرف از فلسفه از تیرگی بودن و زیستن انگار که یک حماقت عریان است. میدانید که چقدر دوستتان دارم؛ فکر میکنم فهمیدنش آنقدر ساده است که با یک دیدن نگاه گمگشته در چشمان من میتوانید آن را ببینید. فهمیدنش ساده است، اما باور کردنش؟ نمیدانم. کاش باور کردنی بود. ورش را نمیدانم؛ اما برای که و چرایش را میدانم که به شما مربوط نیست! امروز ساده میشوم، نه اشعار عجیب رویایی و نه غرش غریب دریایی؛ میخواهم همینطور ساده بنویسم شاید هم یکی پیدا شد هذیان مرا فهمید؛ چرا میخندی ؟ من که نباید تا آخر عمر تنها گریه کنم، یعنی میگویی؟حالا جدی نمیگیرمت، بعدا به آن هم میریسیم. اما آخر ساده نوشتن هم مشکل است! وقتی پیچیده احساس میکنی، آنوقت میخواهی خیلی ساده و پاک برای کسی که اصلا از آشوب دنیای تو خبر ندارد از احساساتت بگویی؛ تازه میفهمی که چقدر حرف زدن مشکل است. و بدیهی است که هر چه مگویی غیر منطقی به نظر آید. راست میگوید: من غیر منطقی به دنیا آمدم؛ غیر منطقی زندگی کردم؛‌غیر منطقی عاشق شدم اصلا قرار نیود که من از او خوشم بیایددر واقع نمیامد هم – کاش شما در پیله‌ی ناشناسی‌تان همانطور میماندید و من همانطور فکر میکردم که شما همان دختر خودخواهی هستید که هر روز هزارانش را مسخره میکنم؛ ـ اما نمیدانم که چه شد که شناختمتا، در واقع نشناختمتان؛ اما فهمیدم که آنچه فکر میکردم نیستید. انگار همین کافی بود! میدانی؛ اگر نمی‌آمدی شاید هم تا به حال مرده بودم، کسی چه میداند. آخر برای زندگی چیزی نداشتم! البته این طور میگویند وگرنه چیز برای من کم است، من برای کس زندگی میکنم نه برای چیز. برای همین هم هست که هیچ چیز ندارم! انگار برگمن یک روز گفته است «تنها دو مساله در زندگی ارزش اندیشیدن دارد، عشق و مرگ!» و من میگویم تنها یک چیز در زندگی ارزش زیستن دارد «دل» یا قلب همانطور که شاملو میگوید«برای زیسن دو قلب لازم است، قلبی که دوست بدارد؛ قلبی که دوستش بدارندـ اما قلب محل پمپاژ خون است. دل یک مقدار پایین تر از آن قرار داردـ بعضی‌ها میگویند هفت انگشت زیر ناف ـ و مرکز احساس آدمی است. بگذریم وقتی کسی نداری تا به خاطر و زندگی کنی، خیل راحت میتونی دیگر زندگی نکنی؛ مردن مثل آب خوردن؛بگذریم. شاید هم نمرده بودم اما به هرحال زندگی قشنگی نداشتم قدر مسلم! من میخواهم نامه‌ی عاشقانه بنویسم که چقدر دوستتان دارم – وقتی عاشق کسی هستید هیچوقت حرفهای ناامید کننده نزنید این یک اندرز قدیمی است که همه میدانند؛ گرچه منِ ابله همیشه میزنم ـ که وقتی هستید، آن زمانی که روح مرا لمس میکنید و احساس میکنم که میتوانم امیدوار باشم که شاید روزی... ؛ زندگی چقدر زیباست. آنقدر که حرف از فلسفه، از تیرگی بودن زیستن، سخن از بیهودگی تمام این لحظه‌ها حماقت مبنماید، مگر همان لحظه ای که تنهاحتی یک لبخند کوچک برای من میزنی تمام بودن مرا توجیه نمیکند؟ میدانید که چقدر دوستتان دارم؛ فکر میکنم فهمیدنش آنقدر ساده است که با یک دیدن نگاه گمگشته در چشمان من میتوانید آن را ببینید. فهمیدنش ساده است، اما باور کردنش؟ نمیدانم. کاش باور کردنی بود

.

بها

برای آ.م
قولی کهنه است
میگویند هر کسی بهایی دارد
من در پی میزان آن بها
خود را به تبسم تو فروختم!

۱۳۸۳ تیر ۱۷, چهارشنبه

گهواره

خداحافظ تكلم گتگ روزگار گهواره!
خداحافظ سرور سبز لوركا لالايي لبخند!

حالا ديگر ميدانم ميدانم
از بختياري ماست شايد
كه هر چه طراوت پاك زندگيست
از آشوب گند درونمان ميگريزد!

پسين روزگار زرد تباهي
در زمهرير عبوس اين سپيدي بي انتها
با چشمان بغض سرخش
ـ چون لكه هاي خون بر دامن عروس ـ
به زانو در ميايد؟

كاش ميدانستند "بودن" چه عتاب زجر آلوديست
كه قلب خاطرات كودكانه ام
تاب پنجه هاي خشكش را
چون التماس محتضري در ميان مرگ
نمياورد.

من با اين سر بزرگ
همچون كفي به ساحل متروك زندگي
امروز را
چون ابلهان به بودن خود فكر كرده ام
و فردا روز را شايد
در آغوش مرگ خسبيده باشم.

۱۳۸۳ خرداد ۲۰, چهارشنبه

خدا

ساعت ضربه اي نواخت

يك!

خدايي در خانه به انتظار نيايش توست

چه اندوه دلانه نماز ظهر را

در پس پنجرة كوچكت گوش فرا ميدهد.

ياس بي پايانت را به افق معصوم ياس راهي نيست.


تنها لمحه اي به عبور يابوي خسته ميايستد

تا نفس به گرد پريشان خاطرت نيالايد.

كودكان خوشه چين را

به خرمن گيسوان او پاداشي نيست.

خداگونه اي بايد

با لبان مسين

تا بافه هاي گندم را

پشت اسبي سفيد

در پيشواز بوسه هاي نسيم

پريشان كند.

۱۳۸۲ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

همخوابگی۱

«خجالت نمیکشه مرتیکه جای بابای منه» دخترک ۲۶، ۲۷ سالش بود، کنار خیابان با دوستش که چهار پنج سال از او کوچکتر بود و ۲۰ ۳۰ سانت کوتاهتر راه میرفت. « صب کن من الان بهش میگم...» مرد یا شاید هم پیر مرد در جی‌ال‌ایکس ۴۰۵ اش نشسته بود و با ملایمت لبخند میزد « حالا سوار شین» گر چه با آن سبیل چهارگوش جوگندمی کلاه بلند قراقی و بینی گوشتی آبله‌اش کار حیرت آورکثیفی انجام میداد اما کوچکترین شناعتی در چهره‌اش نبود؛ او باور داشت که کار لذت‌بخشی انجام میدهد. برگشتم که دخترها را نگاه کنم، بزرگتر با چادرشب مشکی و آستین‌های تور دوزی شده گله از بختش داشت و کوچکتر لبخند ملیحی نثارم کرد. مرد کار بدی انجام نمیداد کاری که هم دینش اجازه‌ی آنرا میداد هم باورهایش: اگر که دختران فاحشه بودند به او مربوط نبود او صیغه‌اش را میخواند و مردانگیش را یکبار دیگر ثابت میکرد تا از رنج پیری بکاهد. تمام مردان ایران این حق را به خود میدهند که هر زنی را توانستند بخوابانند و تصاحب کنند. اگر چه این عمل قبح اخلاقی خیانت را یدک میکشد اما میل به ارضا – نه ارضای غریزه‌ی جنسی که ارضای عقده‌ی سادومازوخیسم بوسیله‌ی تجاوز و مجالی برای اثبات مردانگی سرخورده در مشکلات لاینحل اقتصادی و خفقان سیاسی بوسیله‌ی تصاحب بیگانه‌ای با منتهای رجولیت خود؛ خیانت را پوشش میدهد. مگرنه آنکه همسر نیز با اتکا به همین مردانگی میبالد و امرار معاش میکند.


این منتهای فلسفه‌ی همخوابگی‌ست در ایران: به مثابه تجاوز و تصاحب.


منش همخوابگی در زنان تسلیم است ولو به شوهرش. او اجازه میدهد تصاحبش کنند و زان پس مال کسی میگردد. و این تصاحب تنها برای یک تن قابل تحمل است. زن ملک شخصی است.
هر چه تصاحب لذت‌بخش و افتخار آفرین است؛ تسلیم خواری و سرشکستگی، زنی که با غیر میخوابد نه تنها خود را تسلیم میکند که دارایی شوهر را نیز تسلیم دیگری میکند. او کلید دار خائن خزانه است. همخوابگی زن با غیر به هیچ عنوان قابل دفاع نیست.


منش تصاحب و تسلیم از شکل فیزیکی همخوابگی نشات میگیرد . از حضور فیزیکی آلت مردانگی در برابر غیاب آلت جنسی زنانه . مرد است که میتواند با نشان فالوس به رابطه‌ی جنسی معنا میدهد و زن تنها میتواند حضور آنرا قبول کند .......

۱۳۸۲ بهمن ۸, چهارشنبه

رویایی

شب آفتاب نمیخواهد


و آفتاب نمیخواهد از ستاره‌ی صبح


نشان همهمه بر گیرد.




ستاره منتظر آفتاب میماند.


و آفتاب میماند


که هر ستاره پر از انتظار


و شب


پر از ستاره‌ی هر انتظار


و انتظار پر از خواب أفتاب شود.




ستاره همهمه از آفتاب میخواهد


و آفتاب نمیخواهد....



شعری که زیباییش را ازمادرش میگرد ! از زبان.


نه تجسد ایماژهای تصویری در بستر کلام است که زیبایی را این چنین به نمایش گزارده است و نه افق‌های معنایی در فراسوی کلام تو را غرقه در خود میکند.
آنچه هست رقص کلمات در بستر دستور زبان است که تو را به تحسین وا میدارد. کلمات رنگ میگیرند و در تعویق معنا پس و پیش میشوند تا حجم دهند به آنچه میخوانیم- اگر به گفته‌ی رویایی تمسک جوییم- تا باز بخوانیمش و باز ...


اما اگر از روشنفکر بازی خوشتان نمی‌آید نهشت آنرا در افق سیاسی بخوانید:


شب آفتاب نمیخواهد...


یا در عشق:


و آفتاب نمیخواهد از ستاره صبح....

۱۳۸۲ بهمن ۷, سه‌شنبه

شب آفتاب نمی‌خواهد،


و آفتاب نمی‌خواهد از ستاره‌ی صبح


نشان همهمه برگیرد.


ستاره منتظر آفتاب میماند


و


.........


یدالله رویایی

۱۳۸۲ بهمن ۴, شنبه

عباس معروفی

آقای معروفی!


نوشته‌ی تان چنان دردناک بود که اشک در چشمانم حلقه زد. منی که ماههاست عشق وطن در دلم به نفرت از قوم ملون ایرانی تبدیل گشته است. من که زلزله‌ی بم را به پوزخند برگزار کردم؛ که از دیدن مهربانی مزورانه‌ی مردم در زلزله‌ی بم - که بچه گدای ۵ ساله را به فحش میبستند تا هدایایشان را تقدیم برادر مسلمان کنند- مشمئز شده بودم. از آوار درد در نوشته‌ی تان گریستم. تواناترین نویسنده‌مان در غربت زبانش میگرید.دوم خرداد جبهه‌ی دیگریست برای آشامیدن خون مردم - مثال تمام حکومتهای جهان- تنها مودبتر است و ترسو! آنان حتی به همسنگر معصوم خود -دکتر نوری- هم دل نسوزاندند. کسی که تنها به اصرار آنان به مجلس آمده بود ،خوراک کفتار شد تا مجلس قانونمدار به کار خود برسد و هر روز با صدای بلند اعلام کند که در برابر این حق کشی‌ها کاری نمیتواند بکند. مجلس همان هنگامی که آخوند هرهری مذهب روباه صفتی رئیس آن شد؛ مرد.


آقای معروفی!


خوشحالیم که با تمام دردی که در دل دارید هنوز مینویسید. اگر که ایران کنام کفتاران و دژخیم شده است؛ اگر که به مردمانش هر روز بیش از پیش دو رو یی خیانتکاری و شهوت پول و ثروت تزریق میگردد. اگر چه سن فحشا به زیر سیزده سال رسیده باشدیا قرص ایکس ارزانتر از کتاب باشد، ما هنوز ادبیاتمان را داریم! گر چه خونالود و داغدار - سوگوار عزیزان خویش، اما هنوز هست. بنویسید که آنچه از شماست بوی خونتان را میدهد و من در این روزگار «تنها نوشته‌ای را باور میکنم که آنرا با خون خود نوشته باشند»

۱۳۸۲ دی ۱۸, پنجشنبه

مرگ و مکدونالد

"Some Iranians might think that it's a shame there wasn't a McDonald's in Bam. It would have been the safest place in town." Guardian


مکدونالد نفرت انگیزترین سمبل جهانی شدن است. جایی که تمام تاریخ فرهنگی تو را میگیرند و تکه ای sandwich به تو میدهند تا بر روی صندلیهای "پاشو برو" در ازدحام تکنولوژی بلمبانی و اگر از بلاد ایران باشی به کلاس خود ببالی.


من ترجیح میدهم در کثیف‌ترین جگرکی تهران، در ازدحام کارگرانی بد بوی و عرق کرده که در فواید خونسازی جگر نیم‌پز داد سخن میدهند، کباب روده‌ی گوسفند را با مزه‌ی تند پشگل از دستان کبابی سرخروی مست به دندان بکشم.


اما میتوانم خودم را مجسم کنم که در زلزله‌ی تهران از ترس مرگ؛ در مکدونالد خیالی به روسپی‌ترین صندوقدار سفارش cock میدهم. انگار زلزله نه تنها شهرهامان که فرهنگمان را هم تخریب میکند. ترس از مرگ تنها حقیقتی است برایم مانده اینکه زاده‌ی تکنولوژیست یا ته مانده‌ی گندیده‌ی جواهر افلاطونی نمیدانم، اما ترس از مرگست که آخرین مرگمان را رقم میزند.