۱۳۹۵ مرداد ۷, پنجشنبه

رفتن- آنتون کورت وخ

مثل  وقتی که ماشینی مدتِ زیادی زیر باران بوده،   
با سرعت از جایی که  پارک شده، دور می شود،
و مدت کمی، جایی باقی می‌ماند که خود را از بقیه‌ی خیابان جدا می کند  
تا  آن هم خیس شود و دیگر از بقیه جدا نباشد.
این همان چیزی است که از تو باقی می‌ماند
وقتی می روی.

هر شبی پستی

اینجا گردگیری میخواهد. حتی تایپ کردن فارسی هم یادم رفته است. انگار آرام آرام روی سالهای زندگیت گرد مینشیند. گرد سالهای جدید. گرد سالهایی که نو تر از آن سالهایند. و کم کم یادت میرود چیزهایی که روزگاری میدانستی. نه اینکه کلا فراموش کنی. انگار که گرد گیری بخواهند. 
تایپ کردن فارسی که یادم رفته هیچ، نمیدانم با چه لحنی بنویسم. نثر پیچیده ی دوران گذشته چنگی به دل نمیزند. دوست دارم ساده بنویسم. مثل همین کلمه. مثل یک نفر دیشب مرد، و هنوز، نان گندم خوب است. این چیزیست که میخواهم.
وقتی زبان جدید یاد میگیری انگار روی زبان قدیم هم خاک مینشیند. راکد میشود بو میگیرد. جریان ندارد. به همین خاطر است که دیگر نوشتنت نمی آید. گر چه من که سالهاست دیگر نوشتنم نمی آید. 
دکتر میگفت انگلیسی بنویس، هر جا کلمه کم آمد،‌ ترکی اش را بگذار. من زندگیم را ترکی کردم، و وقتی کم آوردم، انگلیسی جایش گذاشتم.