۱۳۸۶ اردیبهشت ۶, پنجشنبه

میخواهم دور شوم
دورتر از هر آنچه در دسترس
همانجا که چشمهای تو خیره شده‌اند

Peyman Hooshmandzadeh

مستيه ديگه
وقتی می خوای بياد ، ميره
وقتی می خوای بره ، مياد
مثل خيلی چيزا
زن
آخريشه .
از نوشته های هوشنگ زاده

۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

هیچ کاری نمیتونستم بکنم؛ هربار که میگفتم دوست دارم ساکت میشد. خودم رو کشتم تا یه بار بگه دوست دارم، ولی هیچ وقتم نگفت. چرا گفت ولی هر بار که میگفت یه اما دنبالش بود «دوست دارم ولی ...» انگار که همیشه وقتی چیزی خراب میشد یادش میافتاد که دوستم داره. دوست داشتن براش یه چیزی بود مثل روزمرگی، که صد سال بود اونجا بودو فقط وقتی میفهمیدش که به هم میخورد. باید هزار بار زنگ میزدم تا جواب میداد، وقتیم جواب میداد غیر از آب و هوا چیز دیگه‌ای نمیگفت. خسته شده بودم دیگه؛ میفهمی؟ اصلا نمیفهمید دوست داشتن چی هست؛ انگار در قاموسش تعریف نشده بود. هیچ وقت حس نمیکردم با کس دیگه ای فرق دارم مگر وقتی که از دستم عصبی میشد، که خیلیم زود این اتفاق میافتاد. اونوقت بود که احساس میکردی شاید واقعا دوست داره و تو نمیفهمی؟ میدونی چی میگم؟