۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

داستان کوتاه

چقدر شبیه خانه‌ایست که آرزویش را کرده‌ام: حیاط بزرگ و دو چشم سبز!
مانند خورشید زیباست. موهای مجعدش را که در بالای سرش به آن طرز عجیب جمع کرده است مانند شعله های آفتاب میدرخشند. درست مانند خورشید خانم نقاشیهای دو کوه و خانه ی شیروانی بچگی است وقتی نگاهش میکنم.
خیلی وقت است که تصمیم گرفته ام صبح که از جلوی میزش رد میشوم سلام کنم. اما همیشه میترسیدم این آرامش تماشای هر روزه‌اش را از دست بدهم. انگار بالهای خوشبختی کوچک با موم به زندگی ملالت ‌بارم وصل شده بود. یک سال وقت نیاز داشتم تا بتوانم سلام کنم.
دندانهایش عین برف هر روزمان که شهر را سفید میکند برق میزند درون لبهای زیبایش. میتوانی بهشت کوچک گمشده ات را بیابی درون چشمان سبزی که بی آلایش در هر نگاهی میدرخشند . برای درخشیدن، زیباییش به بهانه‌ای نیاز ندارد.
خانه‌ی رویای من هم در حومه‌ی یک شهر کوچک میدرخشد تا کسی مزاحم حضورمان نشود. دوست داشتم تمام مردم شهر غبطه‌ی یک لحظه آسایش در خانه‌‌ام را داشته باشند. در سایه ی کمرنگ تاکها بنشینم در کنار حوضها، و به گردش ماهیان سرخی نگاه کنم که چون پروانه هایی بر گرد خوشبختیم میچرخند؛ و انعکاس خورشید بر موجهای کوچک آب را!
سلام میکنم! کمان بالای چشمانش سایه ای به وسعت آرامش بر پای چشمانش انداخته که چشمان سبز درشتش در آن شناورند. چنان تعجب کرده است انگار که همین آن از ناکجا ظاهر شده‌ام؛ انگار که تا کنون مرا ندیده است. کلماتی بر زبانش جاری میشود که نمیشنوم. تنها چرخش لبهای ظریفش را نگاه میکنم بر گرد مروارید دنداهایش و زبان سرخش را که چون ماهی میچرخد در دهان کوچکش.
ماهیهای سرخ عید را در حوضها رها کرده‌ام تا رقص زیبایشان را در انعکاس افتاب بر آب نگاه کنم، گویی که در خنکای آبی آب برای آواز قناریان میرقصند . حصیری بر سکوی کنار حوضها پهن کرده‌ام تا این تبلور زیبایی را تماشا کنم در زیر طاق تاکهایی که شیرین‌ترین انگور را دارند.
سر کوچکش را خم کرده است بر گردن سفید بلورینش، رگهای نازکش را تماشا میکنم که مانند تراشهای کریستال به کمال زیبایی گردنش جلوه‌ای از جذابیت میدهد. دوست داشتم همینجا میماندم و تا ابد نگاهش میکردم. دوست داشتن بشناسمش تا بتوانم تمام بدنش را در کلماتم نقاشی کنم اما نگاهم از شال سرخ شانه‌های کوچکش که سینه‌هایش را پوشانده است فراتر نمیرود.
من این خانه را درست کرده‌ام. در خیال یا واقعیت چه فرقی میکند؟ تمام خشتهای سرخ دیوارهایش را میشناسم که تاکهای با انگشتان شهوتناک به آن چسبیده‌اند. کاشی های حیاط را به دور حوضها خودم چیده‌ام و سنگفرشی را که از میان باغچه میگذرد تا به آلاچیق جلوی خانه برسد. باغچه پر از گلهای سرخ و مریم است که بویش ریه‌های خانه را پر کرده است. نفس که میکشم، ریه هایم پر از او میشود، انگار که هوای دورم را چون اثیری پوشانده است. غباری که هر چه او را به من نزدیک میکند، مرا از او دورتر میبرد. میپوشاندم چنان که انگار نامرئی میشوم، به چشم نمیآیم محو میشوم در فضای دورم. رد که میشود نمیبیندم. هیکلش زیباست، نه زیبایی مدرن که از اصالت قرون قبل؛ گویی از مینیاتور های ایرانیست که زنده شده است. پرسپکتیو نگاهم را درمینوردد چرخش باسن سفیدش بر رانهای گوشتالود استوار مانند گوسفندی که دنبه‌اش را میرقصاند رد دلی دلی بی چرای چرا. انگار که دورتر نمیشود، که میماند و میچرخد میماند و ذوب میکند یا که میشود چیزی را در درونم. انگار که آهنی بر آتش، سرخ و سوزان.
هوا که گرگ و میش دم غروب است آتش درون منقل را باد میزنم تا به رنگ افق شود و بسوزاند دستم را. سیخ گوشتهای سرخ را با پیه‌های سفید دنبه میانشان بر که بر آتش میگذارم، سرخی رقص دیگری دارد در تکانهای بادبزن! میسوزند و میرقصند و زجه میکنند از آب شدن دنبه‌ها همانطور که چربی سفیدشان در آتش میچکد و فرو میرود در دل آن تا بخار شود و از منخرینش بیرون بیاید.

میخواستم ببینمش! از اینهمه دل دل کردن در غبار سالها که میرفتند دور از خانه‌ام خسته شده بودم. دلم هوای تازه‌ای در خانه‌ام میخواست. از شرکت که بیرون رفت کشیده شدم به دنبالش با فاصله تا که نبیندم. باید که اتفاقی به نظر آید گو یا که ناگهان دیده باشمش. باید آرام به خانه میرفتم پس از اینهمه سال تا که ماهیان نرمند از دیدن کسی که در رویایشان مرده بود. «سلام! روز خسته کننده‌ای بود». لبخند میزند. میخواهید جایی بنشینیم قهوه‌ای بنوشیم؟ چقدر سخت است عمیق‌ترین احساست را در لفافه‌ی بی اعتنایی پیچاندن! و زشت! میگویم میخواستم ببینمتان! من احساس بسیار خاصی در مورد شما دارم. میخواستم با شما صحبت کنم. بد بینانه نگاهم میکند، لبخند همیشگیش در سنگینی نگاهش منجمد میشود. چقدر از شکستن احساسم بر این سخره‌ها وحشت دارم. بازگشتشان خانه‌ام را خراب خواهد کرد. چه میتوانم بگویم تا لااقل لبخند بی اعتنایی را به این چهره باز آورم؟ میتوانم مودبانه به شام دعوتش کنم. تیری در تاریکی و او رد میکند بدون اینکه عمق علا فه‌ی مرا درک کرده باشد.

پسری با موهای زرد که در برابرش ظاهر میشود از خیال بیرون میایم! می‌ایستم در این سرمای ناگهان شامگاه زمستان. نمیدانستم که عاشق دارد. یخ زده دنبالشان میروم. همان سخنان ابلهانه‌ی روزمرگی و خنده‌های بیقرار هرزگی در بخار منخرینشان جاریست تا به بار کثیفی برسیم تا عطششان را سیر کنند. در میز پشت سرشان مینشینم تا لرزه‌های گوشت سفید پهلوهایش را ببینم وقتی که میخندد . گیلاسی دیگر میخواهم. خانه امن نیست از رویا که بیرون میاید! تمام ماهیان حوض مرده اند در پنجه‌های حریص گربه‌ی چرکین محل. و برگهای زردی که تمام حیاط را پوشانده است. سیمهای خارداری که از ترس دزدان در دیوارهای کوتاه خانه‌ام کشیده شده است دلم را میخلد. دزدانی که پرده‌های اتاقم را در پلیدیهای شبانه دریده‌اند و در سوز سرد خانه‌ای خاموش رهایم کرده اند. قطره‌های شور عرقش را میبینم که از لابلای موهای پیچیده‌اش میسرد بر پشت خمیده‌اش از فشار فاسقش. و در چرخش یخ ویسکیم، موجهای پستانهایش را میبینم وقتی که میتپاند در پستی تخت این سیمهای خاردار را بر رانهایش - انگار که در گلویم - و زوزه‌های گرگهای سرمست از خون بره‌های باغ در سفیدی برفیم چشمانش وقتی که حوضهای حیاتم خالیست پس از مرگ ماهیان.
بر که میگردد،‌ با تعجب لبخند همیشگیش را تحویلم میدهد. شیرین تر از همیشه «برادرم!» معرفی میکند! سرم را میجنبانم در حالی که می‌خواهم لبخند بزنم. و بیرون میروم! تا سر خالیم را که مانند حلبی صدا میکند به خانه برسانم.