۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

ملخ مغز

من به این نتیجه ی خیلی مهم رسیدم که کتاب رو برای این نمیخونم که بدونم چه چیزی در آن نوشته شده است. بلکه بیشتر به این خاطر میخوانم که خودم را درون آن پیدا کنم. داستانی که در جریان است برایم مهم نیست. مهم نیست که قهرمان داستان به کجا خیره شده است و یا چه کسی را دوست دارد. مهم نیست که در یک حرف معمولی، یک کلام معصوم بی منظور، سرونوشت قهرمان عوض میشود. حتی مهم نیست که با او گریه میکنید یا میخندید و یا حتی به او میخندید - رو راست باشیم همه مان میدانیم که ما معمولا به آدمها میخندیم - چیزی که مهم است ؛ چیزی که من داستان را برای آن میخوانم اینست که خودم را در آن پیدا کنم. نمیدانم شاید خیلی از شما هم اینطور باشید. من گاهی خودم را در یکی از شخصیتهای داستان پیدا میکنم و نشسته است و به چیزی که هیچ جوری نمیشود توضیح داد پیدا میکنم. حتی گاهی خواسته ام به یکی بگویم یادت هست شاهزاده میشکین نشسته بود در آن باغ و به حرفهای آن زن گوش میداد؟ من الان همانطور حس میکنم. اما خوب خودت را اینطور توصیف کنی به جایی نمی رسی و مثل من تنها میمانی.
گاهی خودم را در خود داستان پیدا میکنم. انگار خود اتفاقات داستان در یک جایی از مغز من جاریست. یا خودت را در نفرتی که از یکی در داستان داری پیدا میکنی، یا در عشقی که در رگهای داستان میدود. هر داستانی که میخوانی ، اگر خوب باشد خودت را در یک جای آن قرار میدهی حتی اگر این جا تنها متن زندگی باشد که در آن است یا همین حقیقت ساده که نشسته ای و در سکوت خانه ات لم داده بروی مبل آن را میخوانی و دقایقت را با آن قسمت میکنی.

اما بغضی وقت ها خودم را در میان کلمات داستان مییابم. مثلا وقتی سلمان رشدی میگوید ملخ مغز من تازه میفهمم که بیست سال من ملخ مغز بودم و خبر نداشتم. هر لحظه مغزم از اینجا میپرد به گوشه ای که تنها خودش میداند کجاست و باز بر میگردد. هر دقیقه جایی از لابلای کتابهای فلسفه تا رختخواب کسی که دوستش داری. و یا از رویای کودکی فوتبالیست شدن تا فردین شدن در خیابانهای تورونتو. حالا که میدانم میتوانم به این بگویم ملخ مغز - و آن را از دهان سلمان رشدی شنیده ام - دیگر سر مغزم غر نمیزنم. میتواند بپرد هر جا که دوست دارد. حتی اگر خوابم را به هم زند. حتی اگر صبح که بیدار شوم از اینهمه سفر شبانه خسته باشم، حتی اگر مرا همرام خودش نبرد. و حتی اگر گردنم از اینهمه پریدن خشک شده باشد. و مثل همین الان نشسته باشم : یک مرد ملخ مغز گردن چوبی

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

میز هم از آن میزها بود

از ادیب جانسور

 مست از شعف زبستن 
کلیدهایش را بر روی میز گذاشت
گلها را در گلدان مسی گذاشت
شیر و تخم مرغش را گذاشت
روشنایی پنجره‌را گذاشت
صدای موتور و چرخ ریسندگی را گذاشت
نرمی نان و هوا را هم گذاشت

هر چه را در مغزش زیر و رو میکرد بر روی میز گذاشت
هر چه میخواست در زندگی بکند، درست همان ها را  گذاشت
 هر که را دوست داشت، از هر که بدش میامد
آن ها را هم گذاشت
سه سه تا نه تا میشد
 نه را هم بر روی میز گذاشت
کنار پنجره بود، کنار آسمان
خم شد بی انتها را در میز گذاشت
خیلی وقت بود که میخواست آبجویی بخورد
صدای تلق لیوان آبجو را هم گذاشت
خوابش را گذاشت ، بیداریش را گذاشت
گرسنگی و سیریش را گذاشت.

میز هم  از آن میزها بود!
آخ نگفت زیر اینهمه بار
پا به پا شد و ایستاد
او هم که هی میگذاشت 

Masa da masaymış ha / Edip Cansever

Adam yaşama sevinci içinde
Masaya anahtarlarını koydu
Bakır kâseye çiçekleri koydu
Sütünü yumurtasını koydu
Pencereden gelen ışığı koydu
Bisiklet sesini çıkrık sesini
Ekmeğin havanın yumuşaklığını koydu
Adam masaya
Aklında olup bitenleri koydu
Ne yapmak istiyordu hayatta
İşte onu koydu
Kimi seviyordu kimi sevmiyordu
Adam masaya onları da koydu
Üç kere üç dokuz ederdi
Adam koydu masaya dokuzu
Pencere yanındaydı gökyüzü yanında
Uzandı masaya sonsuzu koydu
Bir bira içmek istiyordu kaç gündür
Masaya biranın dökülüşünü koydu
Uykusunu koydu uyanıklığını koydu
Tokluğunu açlığını koydu

Masa da masaymış ha
Bana mısın demedi bu kadar yüke
Bir iki sallandı durdu
Adam ha babam koyuyordu.