۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

با بابام که یه پیرمرد نود ساله
است به یه فست فود رفته بودیم. تمام مدتی که داشتیم ناهار می خوردیم
بابام داشت به پسر جوانی نگاه می
کرد که ظاهر عجیبی داشت و موهایش را رنگارنگ کرده بود. آخر سر پسر از کوره در رفت و گفت: "به چی نگاه
می کنی پیری؟ نشده در عمرت یه کار
خفن بکنی؟!"

لقمه را فرو دادم و منتظر جواب
دندان شکن بابام شدم:

"چرا! یه دفعه که سیاه مست بودم
ترتیب یه بوقلمون رو دادم! داشتم
با خودم فکر می کردم شاید تو پسرم
باشی!"