۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۲, شنبه

اما اين شعار[که برابری حقوق زن با مرد مغايرتی با اسلام ندارد] دشواری و شکاف معينی را نیز در جنبش زنان ايجاد می کند. ببینید ما ناگزیر نیستیم امر دنيوی حقوق زنان را به جدلی ايدئولوژیک و اعتقادی گره بزنيم که بنابر آن ابتدا باید روشن سازیم آیا برابری زن و مرد با اسلام همخوانی دارد يا نه
آقای دکتر انگار توجه ندارند که این ما نیستیم که این دو مساله را به هم گره میزنیم، بلکه این دو مساله با هم گره خورده‌اند و مسکوت گذاشتن آن حاصلی ندارد. چنانکه در چند خط پایین تر این تضاد نمود پیدا میکند «يک جنبش سکولار و دنيوی (از جمله کمپین یک میلیون امضا)، بايد با موضوعات دنیوی، خود را درگیر سازد.» اشاره کردن به سکولاریزم در ایران به معنی مرگ است! جداسازی امور دنیوی و اوخروی در برداشت رایج از اسلام مفهومی ندارد؛ مگر آنکه برداشتی دیگر از اسلام ارائه کرد و به سرنوشت سروش و آقا جری دچار شد. کافیست سوره‌ی نسا را بخوانید تا بدانید زن در اسلام یا بهتر بگویم در قرآن چه منزلتی دارد. برابری حقوق زن و مرد در اسلام یک شعار پوچ است. شاید در جامعه‌ی سکولار برای همراه کردن توده‌ی مردم این شعار با القای برداشت جدیدی از اسلام بردی داشته باشد اما در ایران به هیچ نتیجه‌ای نمیرسد. جنسیت یکی از بزرگترین دلمشغولی های مجتهدین است و شوخی با آن نه تنها اهانت به اسلام محسوب میگردد بلکه تجاوز به قلمرو روحانیون است! مگر نه اینکه برای ازدواج نیازمند ورد جادویی آنان است؟ مگر نه اینکه برای صحبت کردن با زن به طور ایده‌ال اسلامی نیازمند ورد صیغه‌ی محرمیت هستیم؟ مگر نه اینکه برای سکس نیازمند ورد دیگری هستیم؟
هدف از طرح این مساله در بیانیه‌ی کمپین کاملا قابل درک است: اجتناب از برخورد با حاکمیت. اما برخورد با حاکمیت در حالیکه چنین خاصت حساسی مطرح است به طور وضوح اجتناب نا پذیر است و این مساله از ابتدا قابل پیش‌بینی بود.
چیزی که در این بین باقی میماند‌ و آزار میدهد تقدسی است که به اسلام داده شده است: « برابری حقوق زن با مرد مغايرتی با اسلام ندارد»! مرا یاد تاکتیک حزب توده در ابتدای انقلاب میاندازد. نماز پشت سر مسلمین برای نشان دادن اتحاد که حاصلش را همه به یاد داریم. تجسم کنید جنتی را که میگوید « حتی ان زنان منحرف و نادان هم میدانستند برابری حقوق زن و مرد در اسلام اورده شده است»

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۱, جمعه

عقده‌ی خود کم بینی؟

- هفته‌ای پنج هزار تا از این خارجی‌های مادر قحبه در میارم!!!!
- واقعا هیچ گهی نیستن، شانس آوردن وضعشون خوب شده!!!
- خیلی بی فرهنگن! یکی میخواد همکارشو صدا کنه میگه هی!!!!
روزی صد تا از این اظهار نظرها را میشنوم. واقعا مشکل ما چیست؟ بعد از شش سال انتظار این گونه از صاحب خانه‌ی خود تعریف میکنیم. عقده‌ی خود کم بینی تا این حد آدم را حقیر میکند که این گونه نظر دهد؟ و کلمه‌ی هی را بد بداند در حالیکه او را مادر قحبه خطاب میکند؟
در ضمن توجه داشته باشید که اکثر کاناداییها به حد افراط مواظب هستند که کسی را ناراحت نکنند. تا این حد که هر چقدر من به همکارم التماس کردم غلط های گرامری من را موقع صحبت کردن بگوید قبول نکرد و گفت ممکن است ناراحت شوی!

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۸, سه‌شنبه

عصر جدید

یک هفته است هر شب عصر جدید چاپلین را نگاه میکنم. فیلم غریبی است، سکانس مشهور ابتدایی رقص جاودانه‌ی چاپلین و سیاهی غمناک فیلم که در شادابی زیبای چاپلین رنگ میبازد و نوید میدهد.
آنچه گه در این فیلم بیشتر از همه دوست دارم - جدای از تمامی سکانسهای معروفش- سکانس آخر فیلم است و به خصوص دو شات آخرین که از حرکت دست هنرمندانه‌ی چاپلین که دخترک را به تبسم میخواند شروع میگردد و سپس جاده‌ی پیش رو و دو عاشق که در نمایی ضد نور به سوی روشنایی میروند و قدم زدن موزون چاپلین؛ که از کفشهای معروفش شروع میگردد و تمام تنش را در کمال زیبایی به رقص میاندازد. این نما ها در کمال هنرمندی و زیبایی در همان حال که او را دلقکی مینمایاند - دن کیشوتی در عصر معاصر - زیبایی نما را در این رقص موزن به کمال میرساند. هزار بار گفتم کمال این صحنه واقعا هیچ چیز کم ندارد

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

تاریخ سگها

داشتم از شرکت بر میگشتم که یک جمله که رهگذری گفت مغزم را به جلب کرد؛ فیلمی مستند از تاریخ سگ‌ها! ظاهرا خیلی جالب به نظر میرسد، اما غمگینم کرد.
ما از این جانوران چه میخواهیم ؟ چرا آنها را رها نمیکنیم تا به دنیای زیبای خود بازگردند؟ آنها را در خانه زندانی کرده‌ایم، از خوردن گوشت خام محرومشان کرده‌ایم، قلاده به گردن به گردششان میبریم و هنگامی که میخواهند با سگ دیگری سخن بگویند قلاده را میکشیم مبادا غریزه‌ی جنسیشان تحریک گردد - چیزی که تمام توان خود را میکنیم تا در مورد انسانها اتفاق افتد!- تمام تلاش خود را میکنیم تا خوی ادرار کردن برای نشانه‌گذاریشان را از بین ببییم! پوزه‌بند میزنیم تا خوی گاز گرفتنشان را محار کنیم. با تمام توان شخصیت حیوانیشان را نابود میکنیم و بعد بسیار میگوییم بسیار دوستشان داریم! برای انکه دیگر شخصیتی ندارند، برای آنکه به تمامی نابودشان کرده‌ایم
و اکنون برایشان تاریخ تدوین میکنیم! نمیدانم در کدام کتاب کوندرا از زمان مدور سگ ها سخن میگوید، از اینکه آنها زمان خطی انسانها را درک نمیکنند و زمان برایشان تکرار میگردد. هر روز تنها یک روز است بدون آینده و بدون گذشته و میتوانند از آن لذت ببرند درست با همان کارهایی که دیروز انجام داده‌اند. بدون اینکه دچار روزمرگی انسانی گردند. برای نابود کردن این تنها یادگار زیبای حیوانیشان اکنون برای آنها تاریخ مصور میکنیم! سعی میکنیم آنها را زمان‌مند کنیم تا در زمان، بزرگترین زندانی که انسانها را در بند دارد، شریکشان کنیم. مگر ما چه از تاریخ به دست آورده‌ایم که سگ ها را به این تحفه مزین میکنیم؟ مگر نه اینکه هر کسی تاریخ را آنگونه که دوست دارد روایت میکند، مگر نه اینکه تاریخ روایت پیروزان از گذر زمان است. به چه حقی به زندگی سگ‌ها در این بعد فلسفی تجاوز میکنیم؟
و میتوانید تجسم کنید که چه میتواند در آن آمده باشد! از بد بختیهای گذشته، عصر طلا که چگونه مجبور بوده‌اند در سرمای سوزان سورتمه بکشند! تا به حال کسی پای صحبت سگش نشسته است تا بشنود که پدر بزرگ چه خاطرات زیبایی از آن دوران به یادگار گذاشته است. طبیعت وحشی، شبهای کنار آتش در سرما زیر آسمان باز و آن شبی که با گرگ همبستر شد! شاید سگ همواره آرزو داشته است که برای یک روز هم که شده سورتمه ای را در سرمای چهل درجه بر برف بکشد و زوزه‌ی گرگی را بشنود؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۶, یکشنبه


"[The girls] live in such a complicated alliances and shifting feuds that [I] do not feel the energy or the courage to break into it. I like to look at them though.
When I am in town their appearl to me is not very strong. I do not want the themselves really. They are too complicated. There is something else. Vaguely I do want a girl but I do not want to work to get her. I do not like to get into intrigue and the politics. I do not want to do any courting. I do not want to tell any more lies. I do not want any consequences. I do not want any consequences ever again. I could never get through it all again. It is not worth the trouble.
I like the girls that are walking down the other side of the street. I would like to have one of them, but it is not worth it."
This is written by Hemingway hundred years ago; I just wonder how he happened to know me in this detail?!