۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

فتنه‌گر

هیاهوی خیابان هم مرده بود هنگامی که مادربزرگ نماز شبش را تمام کرد، اما از ستاره خبری نبود.
- یعنی کجاست بعد از اینهمه دعا؟
*****
این داستان من برای اطلاعیه‌ی زیر است. 
براي اعلان انزجار از فتنه‌گران قصه بنويسيد

موسسه فرهنگي هنري رسول آفتاب از عمّاران و افسران فرهنگي، جهت نقش آفريني در جبهه فرهنگي انقلاب دعوت به عمل مي‌آورد.
براي اعلان انزجار از فتنه گران قصه بنويسيد
فراخوان داستان فتنه
1- قصه كوتاه(كمتر از 5 صفحه آ4)
2- قصه مينيمال (كمتر از نيم صفحه آ4)
هدايا:
نفرات اول: يك سكه تمام بهار+ تنديس و حق التأليف
نفرات دوم: نيمه سكه + تنديس و حق التأليف
نفرات اول: ربع سكه + تنديس  و حق التأليف
مهلت ارسال آثار: آخر آبان 89
آدرس پستي: ورامين- شهرك آزاديه- پارك 15 خرداد- موسسه فرهنگي هنري رسول آفتاب.  ص پ 1869665859
آدرس اينترنتي:

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

ملخ مغز

من به این نتیجه ی خیلی مهم رسیدم که کتاب رو برای این نمیخونم که بدونم چه چیزی در آن نوشته شده است. بلکه بیشتر به این خاطر میخوانم که خودم را درون آن پیدا کنم. داستانی که در جریان است برایم مهم نیست. مهم نیست که قهرمان داستان به کجا خیره شده است و یا چه کسی را دوست دارد. مهم نیست که در یک حرف معمولی، یک کلام معصوم بی منظور، سرونوشت قهرمان عوض میشود. حتی مهم نیست که با او گریه میکنید یا میخندید و یا حتی به او میخندید - رو راست باشیم همه مان میدانیم که ما معمولا به آدمها میخندیم - چیزی که مهم است ؛ چیزی که من داستان را برای آن میخوانم اینست که خودم را در آن پیدا کنم. نمیدانم شاید خیلی از شما هم اینطور باشید. من گاهی خودم را در یکی از شخصیتهای داستان پیدا میکنم و نشسته است و به چیزی که هیچ جوری نمیشود توضیح داد پیدا میکنم. حتی گاهی خواسته ام به یکی بگویم یادت هست شاهزاده میشکین نشسته بود در آن باغ و به حرفهای آن زن گوش میداد؟ من الان همانطور حس میکنم. اما خوب خودت را اینطور توصیف کنی به جایی نمی رسی و مثل من تنها میمانی.
گاهی خودم را در خود داستان پیدا میکنم. انگار خود اتفاقات داستان در یک جایی از مغز من جاریست. یا خودت را در نفرتی که از یکی در داستان داری پیدا میکنی، یا در عشقی که در رگهای داستان میدود. هر داستانی که میخوانی ، اگر خوب باشد خودت را در یک جای آن قرار میدهی حتی اگر این جا تنها متن زندگی باشد که در آن است یا همین حقیقت ساده که نشسته ای و در سکوت خانه ات لم داده بروی مبل آن را میخوانی و دقایقت را با آن قسمت میکنی.

اما بغضی وقت ها خودم را در میان کلمات داستان مییابم. مثلا وقتی سلمان رشدی میگوید ملخ مغز من تازه میفهمم که بیست سال من ملخ مغز بودم و خبر نداشتم. هر لحظه مغزم از اینجا میپرد به گوشه ای که تنها خودش میداند کجاست و باز بر میگردد. هر دقیقه جایی از لابلای کتابهای فلسفه تا رختخواب کسی که دوستش داری. و یا از رویای کودکی فوتبالیست شدن تا فردین شدن در خیابانهای تورونتو. حالا که میدانم میتوانم به این بگویم ملخ مغز - و آن را از دهان سلمان رشدی شنیده ام - دیگر سر مغزم غر نمیزنم. میتواند بپرد هر جا که دوست دارد. حتی اگر خوابم را به هم زند. حتی اگر صبح که بیدار شوم از اینهمه سفر شبانه خسته باشم، حتی اگر مرا همرام خودش نبرد. و حتی اگر گردنم از اینهمه پریدن خشک شده باشد. و مثل همین الان نشسته باشم : یک مرد ملخ مغز گردن چوبی

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

میز هم از آن میزها بود

از ادیب جانسور

 مست از شعف زبستن 
کلیدهایش را بر روی میز گذاشت
گلها را در گلدان مسی گذاشت
شیر و تخم مرغش را گذاشت
روشنایی پنجره‌را گذاشت
صدای موتور و چرخ ریسندگی را گذاشت
نرمی نان و هوا را هم گذاشت

هر چه را در مغزش زیر و رو میکرد بر روی میز گذاشت
هر چه میخواست در زندگی بکند، درست همان ها را  گذاشت
 هر که را دوست داشت، از هر که بدش میامد
آن ها را هم گذاشت
سه سه تا نه تا میشد
 نه را هم بر روی میز گذاشت
کنار پنجره بود، کنار آسمان
خم شد بی انتها را در میز گذاشت
خیلی وقت بود که میخواست آبجویی بخورد
صدای تلق لیوان آبجو را هم گذاشت
خوابش را گذاشت ، بیداریش را گذاشت
گرسنگی و سیریش را گذاشت.

میز هم  از آن میزها بود!
آخ نگفت زیر اینهمه بار
پا به پا شد و ایستاد
او هم که هی میگذاشت 

Masa da masaymış ha / Edip Cansever

Adam yaşama sevinci içinde
Masaya anahtarlarını koydu
Bakır kâseye çiçekleri koydu
Sütünü yumurtasını koydu
Pencereden gelen ışığı koydu
Bisiklet sesini çıkrık sesini
Ekmeğin havanın yumuşaklığını koydu
Adam masaya
Aklında olup bitenleri koydu
Ne yapmak istiyordu hayatta
İşte onu koydu
Kimi seviyordu kimi sevmiyordu
Adam masaya onları da koydu
Üç kere üç dokuz ederdi
Adam koydu masaya dokuzu
Pencere yanındaydı gökyüzü yanında
Uzandı masaya sonsuzu koydu
Bir bira içmek istiyordu kaç gündür
Masaya biranın dökülüşünü koydu
Uykusunu koydu uyanıklığını koydu
Tokluğunu açlığını koydu

Masa da masaymış ha
Bana mısın demedi bu kadar yüke
Bir iki sallandı durdu
Adam ha babam koyuyordu.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

سنگ آفتاب


اکتاویو پاز
احمد میرعلائی

سیزدهمین بازمی گردد... این همان اولین است ؛
و همیشه یکی است – یا شاید این تنها لحظه باشد،
آیا تو ملکه یی ، ای تو ، اولین و آخرین ؟
آیا تو شاهی ، تو یگانه و آخرین معبود ؟
از شعر آرتمیس اثر ژراردو نروال




بیدی از بلور ، سپیداری از آب ،
فواره ای بلند که بادکمانی اش می کند ،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق ،
بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ،
روی خویش خم می شود، دور می زند
و همیشه در راه است :
کوره راه خاموش ستارگان
یا بهارانی که بی شتاب گذشتند ،
آبی در پشت جفتی پلک بسته
که تمام شب رسالت را می جوشد،
حضوری یگانه در توالی موج ها،
موجی از پس موج دیگر همه چیز را می پوشاند ،
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بال ها
آنگاه که در دل آسمان باز می شوند،

کوره راهی گشاده در دل ِ بیابان
از روزهای آینده ،
و نگاه خیره و غمناک شوربختی ،
چون پرنده ای که نغمه اش جنگل را سنگ می کند،
و شادی های بادآورده ای که همچنان از شاخه های پنهان
بر سر ما فرومی بارد،
ساعات نور که پرندگانش به منقار می برند ،
بشارت هایی که از دست هامان لب پر می زند ،

حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه ،
چون بادی که در آتش جنگل بسراید ،
نگاهی خیره و مداوم که اقیانوس ها
و کوه های جهان را در هوا می آویزد ،
حجمی از نور که از عقیقی بگذرد
دست و پایی از نور، شکمی از نور، ساحل ها،
صخره ای سوخته از آفتاب ، بدنی به رنگ ابر ،
به رنگ روز که شتابان به پیش می جهد ،
زمان جرقه می زند و حجم دارد ،
جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است ،
و از شفافیت توست که شفاف است ،

من از درون تالارهای صوت می گذرم ،
از میان موجودات پژواکی می لغزم ،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری می گذرم ،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می شوم ،
آه جنگل ستون های گلابتونی شده با جادو ،
من از زیر آسمانه های نور
به درون دالان های درخشان پاییز نفوذ می کنم ،

من از میان تن تو همچنان می گذرم که از میان جهان ،
شکم تو میدانی ست سوخته از آفتاب ،
پستان های تو دو معبد توأمانند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاه های من چون پیچکی بر تو می پیچد ،
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است ،
باروهایی که نور دو نیمه شان کرده است ،
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخره ها پرنده هایی
که مقهور نیمروزی هستند که اینهمه را به خود کشیده اند ،
به رنگ هوس های من لباس پوشیده
چون اندیشه من عریان می روی ،
من از میان چشمانت می گذرم بدانسان که از میان آب ،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می آیند،
شعله هایثی که مرغ زرین پر در آن آتش می گیرد ،
من از میان پیشانی ات می گذرم بدانسان که از میان ماه ،
و از میان اندیشه ات همچنان که از میان ابری ،
و از میان شکمت بدانسان که از میان رؤیایت ،

ذرت زار دامنت می خرامد و می خواند ،
دامن بلورت ، دامن آبت ،
لبهایت ، طره ی گیسویت ، نگاه هایت،
تمام شب مب باری ، تمام روز
سینه ی مرا با انگشتان آبت می گشایی ،
چشمان مرا با دهان آبت می بندی ،
در استخوانم می باری ، و در سینه ام
درختی مایع ریشه های آبزی اش را تا اعماق می دواند ،

من چون رودی تمامی طول ترا می پیمایم ،
از مین بدنت می گذرم بدانسان که از میان جنگلی ،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبه ی هیچ ختم می شود؛
من بر لبه ی تیغ اندیشه ات راه می روم
و در شگفتی پیشانی سپیدت سایه ام فرومی افتد و تکه تکه می شود،
تکه پاره هایم را یک به یک گرد می آورم
وبی تن به راه خویش می روم ، جویان و کورمال ،
دالان های بی پایان خاطره ،
درهایی باز به اطاقی خالی
که در آن تمام تابستان ها یکجا می پوسند ،
چهره ای که چون به یادش می آورم محو می شود ،
دستی که چون لمس می کنم تکه تکه می شود ،
مویی که عنکبوت ها در آشوب
بر لبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیده اند ،

در شگفتی پیشانی ام جستجو می کنم ،
می جویم بی آنکه بیابم ، من یک لحظه را می جویم ،
چهره ای از آذرخش و اضطراب
که میان شاخه های اسیر در شب می دود ،
چهره ی باران در باغ سایه ها ،
آبی که با ماجت در کنارم جاری است ،

می جویم بی آنکه بیابم ، به تنهایی می نویسم ،
کسی اینجا نیست ، روز فرو می افتد ، سال فرو می افتد ،
من با لحظه سقوط می کنم ، به اعماق می افتم ،
کوره راه ناپیدایی روی آینه ها
که تصویر شکسته ی مرا تکرار می کنند ،
پا بر روزها می گذارم ، بر لحظه های فرسوده ،
پا بر افکار سایه ام می گذارم ،
به جستجوی یک لحظه پا بر سایه ام می گذارم ،
من آن لحظه ای را می جویم که به دلکشی پرنده ای ست،
من آفتاب را در ساعت پنج عصر می جویم
که آرام بر دیوارهای شنگرفی فرومی افتد ،

زمان انبوهِ میوه هایش را می رسانید
و چون تَرَک بر می داشتند دختران دوان دوان
از اندرون گلی رنگ آنها بیرون می آمدند
و در حیاط های سنگی مدرسه شان پراکنده می شدند ،
یکی از آنان با قامتی به بلندی پاییز
و جامه ای از نور در زیر آسمانه ها می خرامید
فضا به گرد او می پیچید
و با پوستی دیگرش می پوشاند که طلایی تر و شفاف تر بود ،

ببری به رنگ نور ، غزالی قهوه ای رنگ
که شبگردان تعقیبش کرده اند ،
دختری که نگاهم را دزدید
بر نرده ی مهتابی از باران سبز خم شده بود ،
چهره ی بی شمار دوشیزه
نامت را فراموش کرده ام ،ملوسینا
لورا ، ایزابل ، پرسه فونه ، ماری ،
تو همه ی چهره هایی و هیچیک از آنان
تو همه ساعاتی و هیچیک از آن ها
درخت و ابر ترا همانندند ،
تو همه ی پرندگانی و یک ستاره ی تنها ،
تو لبه ی شمشیری ،
تو آن جام خونی که جلاد بر سر دست می برد،
آن پیچکی که پیش می رود، روح را در آ؛وش می کشد ،
ریشه کن می کند ، و آن را از خود جدایش می سازد ،

دست نبشته ی آتش بریشم،
شکاف در سنگ ، ملکه ی ماان،
ستونی از مه،چشمه ای درسنگ،
حلقه ی ماهتاب ، آشیانه ی عقابان
تخم بادیون ، خارِ کوچک مرگ آور
که جزای جاودانی خویش را می بخشد ،
چوپان ِ دخترک دره های دریا
و نگهبان دره ی مرگ،
پیچک آویخته از پرتگاه خوابناک
نیلوفر معلق ، گیاه زهرآلود،
گل رستاخیز، خوشه ی حیات ،
بانوی نی نواز و آذرخش ،
رشته ای از یاسمن، نمک د زخم،
شاخه ی گل سرخ برای مرد تیرخورده ،
برف مو، ماه آویخته به دار ،
دست نبشته ی دریا بر سیاه سنگ ،
دست نبشته ی آفتاب ، دانه ی نار ، سنبله ی گندم ،

چهره ی شعله ها ، ربوده و بلعیده شده ،
چهره ی جوان
بازیچه ی سال هایی که رقصان چون اشباح گذشتند
که بازیچه ی روز هایی است که همان حیاط را دور می زنند وهمان
[دیوار را
لحظه آتش می گیرد و چهره های بسیارِ آتش
یک چهره می شوند ،
همه ی نا م ها یک نامند
همه ی چهر ه ها یک چهره اند،
همه ی قرن ها یک لحظه ها اند ،
و برای همه ی قرن های قرن
جفتی چشم راه اینده را سد می کنند

چیزی در برابر من نیست جز لحظه ای
که امشب
در گرو رویای تصویر های به هم زنجیر شده است ،
که به تلخی از رویاجدا افتاده ،
که تهی این شب به یغما یش برده است،
واژه ای که حرف حرف محو شده
انگاه که در بیرون زمان روده ها یش را بیرون می ریزد
و جهان با نقشه ی جنایتی از پیش حساب شده
بردرهای روح می کو بد ،


تنها در یک لحظه که شهرها ،
که اسم ها و گل ها ، که هر نشا نه ی زندگی ،
به پشت پیشانی کور من فرو می ریزند ،
انگاه که فرسودگی عظیم شب
اندیشه ی مرا در هم می شکند ، استخوان بندی مرا در هم می شکند ،
وخون من کند تر وکند تر حرکت می کند ،
ودندان ها یم می پوسند و پلک ها یم
از ابر پوشیده می شوند وروزها وسال ها
وزن سنگین وحشت خالی را توده می کنند ،

آنگاه که زمان بادبزنش را محکم به دست می گیرد
و در پشت تصویرهای چیزی تکان نمی خورد
لحظه در خویش فرومی جهد و شناور می شود
آنجا که مرگ از همه سویی محاصره اش می کند،
فک های غمناک و خمیازه کش شب
و سخنان خشمناک و نامفهوم مرگ رقصان تهدیدش می کند،
مرگ زنده و نقاب پوشیده ،
لحظه به درون قلب خویش فرومی جهد،
چون مشتی گره شده،
تلّی از میوه که از درون می رسد،
خویش را از درون می نوشد ، می ترکد و باز می شود ،
لحظه ی شفاف دربه روی خویش می بندد،
از درون می رسد و ریشه در اعماق می دواند ،
در درون من رشد م کند و همه ی وجود مرا فرا می گیرد ،
شاخ و برگ هذیانی اش مرا به بیرون پرتاب می کند،
اندیشه های من فوج پرندگان آن است ،
پیکش در رگ هایم می گردد ،
در درخت ادراک ، در میوه ی بویناک از زمان ،

ای زندگی که باید تو را زیست ، که ترا زیسته اند،
زمانی که دوباذه و دوباره چون دریا می شکنی
و به دوردست می افتی بی آنکه سربگردانی ،
لحظه ای که گذشت هیچ لحظه ای نبود؛
اکنون آن لحظه فرا می رسد، به آرامی می آماسد،
به درون لحظه ی دیگر می ترکد و آن لحظه بی درنگ ناپدید می شود.

در شامگاه شوره وسنگ
که با تیغه های ناپیدای چاقو ها تاول می زند
با دست نبشته ای قرمز و مخدوش
بر پوست من می نویسی و این زخم ها
چون پیراهنی از شعله مرا در برمی گیرد،
آتش می گیرم بی آنکه بسوزم، آب می جویم
و در چشمان تو آبی نیست ، چشمان تو از سنگند،
و پستان های تو ، شکم تو، و مژگان تو از سنگند،
دهان تو بوی خاک دارد ،
دهان تو بویناک زهر زمان است ،
تنت بوی چاهی محصور را دارد ،
دالانی از آینه ها که چشمان تشنه ی مرا مکرر می کند ،
دالانی که همیشه
به نقطه ی عزیمت باز می گردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم می بری و تو موج می زنی
چون پرتو شعله ای که در تیشه ای یخ بسته باشد
منند پرتوی که زنده زنده پوست می کند،
و افسونی که چوبه ی دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
تو خاطرات مرا یکایک از من می گیری ،
من نام خویش را فراموش کرده ام ،
دوستانم در میان خوکان خرخر می کنند ،
یا از پا در آمده زیر آفتاب تنگه عمیق می پوسند ،

چیزی جز زخمی از من نمانده است ،
نگه ای که کسی از آن نمی گذرد ،
حضوری بی روزن، اندیشه ای که بازمی گردد
و خویش را تکرار می کند، آینه می شود ،
و خود را در شفافیت خود می بازد ،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش می نگرد، که آنقد نگاه می کند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکه ی فلس های ترا دیدم
که در نور صبحگاهی سبز می زد، ملوسینا
تو چنبره زده میانه ی ملافه ها خفه بودی
و چون بیدار شدی بسان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی ،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را می نگرم
که نزدیک بین وسرفه کنان در میان توده ای
از عکس های قدیمی می گردم :
هیچ چیز نیست ، تو هیچ کس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی ،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغه هایی از استخوان آویخته است ،
خوشه ی خشکیده ی تاکی ، گوری سیاه ،
و در ته گور ،
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد ،
چشمانی که در قعر چاهی مدفون اند ،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمی گردند ،
چشمان کودکانه ی مادری پیر
که پسر آبرومندش را پدری جوان می بیند ،
چشمان مادرانه ی دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی می یابد ،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال می کنند و خود گودال های مرگی دیگراند
- اما نه ؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمه ی راستین زندگی نیست ؟

فروافتادن ، بازگشتن ، خواب خویش را دیدن ،
حیات دیگری داشتن که خواب مرا می بیند،
چشمان آینده دیگری ، مرگ دیگری را مردن –
این شب تمام آن چیزی است که من احتیاج دارم ،
و این لحظه که لاینقطع باز می شود و برمن آشکار می سازد
که کجا بودم ، که بودم ، که اسم تو چیست ،
که اسم من چیست :
آیا برای تابستان
نقشه ای طرح می کردم – و برای هر تابستان –
ده سال پیش در خیابان کریستوفر
با فیلیس که یک جفت چال روی صورتش داشت
که گنجشکان می آمدند از آن نور بنوشند ؟
آیا کارمن در رفورما به من گفت
« هوا ملایم است ؛ این جا همیشه مهرماه است »
یا با دیگری سخن می گفت
یا من چیزی از خو در می آورم که کسی نگفته است ؟
آیا این من بودم که در شبِ خیمه برافراشته ی آکساکا راه می افتم ،
چونان درختی سیاه وسبز،
مانند بادِ دیوانه با خودم حرف می زدم
و چون به اطاقم بازگشتم – همیشه یک اطاق –
آیا این من بودم که در آینه خود را می دیدم ؟
آیا برآمدن آفتاب را از هتل ورنت دیدیم؟
که با درختان شاه بلوط می رقصید،
وقتی گیسوانت را شانه می کردی گفتی –
« حالا خیلی دیر است »
و من لکه هایی بر دیوار دیدم و چیزی نگفتم ؟
آیا با هم به برج رفتیم و خورشید را
که به پشت صخره ها فرومی رفت دیدیم؟
آیا در بیداریت انگور خوردیم ؟ آیا در پروته
جوز خریدیم ؟
اسم ها، مکان ها،
خیابان ها و خیابان ها ، چهره ها ، میدان ها ، خیاان ها
ایستگاه های راه آهن ، پارک ، اطاق های تک نفری،
لکه های روی دیوار ، کسی گیسوانش را شانه می زند ،
کسی در کنار من آواز می خواند کسی لباس می پوشد،
اطاق ها ، مکان ها ، خیابان ها ، اسم ها ، اطاق ها ،
مادرید ، 1937،
در میدان دل آنجل
زنان با کودکانشان می خرامیدند و آواز می خواندند ،
هنگامی که فریادها به گوش رسید و آژیرها ناله سرداد،
خانه ها در میان گرد و غبار به زانو درآمدند ،
برج دونیمه شد ، سردرها فرو ریخت ،
و تنبادِ سمج ِ موتورهای هواپیما :
دو نفر لباس هایشان را پاره کردند و عشق ورزیدند
تا از سهم ابدیت ما دفاع کرده باشند ،
و از جیره ی ما از زمان و بهشت ،
تا به عمق ریشه های ما بروند و ما را نجات دهند ،
تا میراثی را زنده کنند که راهزنان زندگی
هزاران سال پیش از ما دزدیده بودند ،
آنان لباس هایشان را پاره کردند و همآغوش شدند
زیرا هنگمی که بدن های عریان به هم می رسند
انسان ها از زمان می گریزند و زخم ناپذیر می شوند ،
- هیچ چیز نمی تواند به آنان دست یابد ، آنان به سرچشمه باز می گردند ،
آنجا من و تویی نیست ، فردا ، دیروز، اسمی نیست ،
حقیقت دو انسان یک روح و یک بدن است ،
ای هستی محض ...
در شهرهایی که خاک می شوند
اطاق ها از هم جدا می افتند،
اطاق ها و خیابان ها ، اسم هایی که طنینی چون زخم ها دارند،
اطاقی که پنجره هایش به اطاق های دیگر باز می شود
با همان کاغذ دیواری رنگ پریده
آنجا که مردی با آستین های بالازده خیرهای روز را می خواند
یا زنی اطو می کشد ، اطاق آفتابرو
که شاخه های درخت هلو برآن سایه انداخته است ،
اطاقی دیگر: بیون همیشه باران می بارد،
یک حیاط و مجسمه های برنجین سه کودک ،
اطاق هایی که چون کشتی های لغزان
در خلیجی از نورند؛ یا چون زیردریایی ها:
سکوت گسترش می یابد و در امواج سبز پراکنده می شود ،
به هر آنچه دست می زنیم تابندگی ِ فسفری دارد ،
دخمه های مدفون ثروت ، عکس های خانوادگی
که اینک رنگ اخته اند، الی های نخ نما ،
دریچه ها ، سلول ها ، غارهای جدویی ،
قفس ها و اطاق های شماره دار ،
همه چهره دگرگون کرده ند همه بال درآورده می پرند،
هر نقش گچ بری ابریست ،
هر دری به روی دریا باز می شود ، به چمنزاران و آسمان ،
هر میزی پنداری برای ضیافتی است ،
همه چون صدف هایی دربسته اند و زمان به عبث آنان امحاصره کرده است ،
دیگر کنون نه زمان به جا مانده ، نه دوارهایی ؛ فضا ، فضا ،
دست هایت را باز کن و این ثروت ها را بینبار ،
میوه را بچین ، از زندگی بخور ،
در زیر درخت داز بکش ، آب را بنوش ! ،
همه چیز چهره دگرگون کرده و مقدس است ،
هر اتاقی مرکز جهان است ،
این ولین شب ِ همه چیز است ، روز نخستین است ،
هنگامی که دو نفر عشقبازی می کنند جهان متولد می شود ،
قطره ی نور از اندرون های شفاف
اطاق چون میوه ای باز می شود
یا منند ستاره ای در عین سکوت منفجر می شود ،
و قوانینی که موش ها پوزه اش زده اند،
میله های آهنی بانک ها و زندان ها
میله های تشریفات اداری ، حصارهای سیم خاردار ،
مهرهای کائوچویی ، نیشترها و سیخونک ها ،
وعظ سلاح ها با آهنگی یکنواخت ،
کژدمی با دجه ی دکترا و صدایی شیرین ،
پلنگی با کلاه ابریشمین ،
رئیس انجمن گیاه خواران و صلیب سرخ ،
قاطر تعلیم و تربیتی ،
تمساح ملبس به کسوت نجات دهنده ،
پدر خلق ها ، رئیس ، کوسه ماهی ،
آرشیتکت آینده ، خوکی با لباس نظامی ،
عزیز دردانه ی کلیسا
که دندان های مصنوعی سیاه شده اش را
در آب مقدس می شوید
و به کلاس های زبان انگلیسی و دموکراسی می رود ،
دیوارهای نامرئی ، صورتک های پوسیده ای
که انسانی را از انسان دیگر جدا می کند
و از خویش ،
این همه فرو می ریزد
در لحظه ای عظیم و ما به یگانگی از دست رفته مان می نگریم ،
به انزوای محض انسان بودن ،
به شکوه انسان بودن ،
شکوه نان را قسمت کردن ، آفتاب را و مرگ را قسمت کردن ،
معجزه ی از یاد رفته ی زنده بودن ؛

دوست داشتن جنگ است ،اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می شود ، هوس ها گوشت می گیرند ،
اندیشه ها گوشت می گیرند ، بر شانه های اسیران
بال ها جوانه می زنند ، جهان ، واقعی و محسوس می شود ،
شراب باز شراب می شود ،
نان بویش را بازمی یابد، آب آب است ،
دوست داشتن جنگ است ، همه ی درها را می گشاید ،
تو دیگر سایه ای شماره دار نیستی
که ارباببی بی چهره به زنجیرهای جاویدان
محکومت کند ،
جهان دگرگون می شود
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند ،
دوست داشتن عریان کردن فرد است از تمام اسم ها :
الوئیز گفت : « بگذار نشمه ی تو باشم »
ولی مرد تسلیم قانون شد ،
او را زنی گرفت و آنان پاداشش را
با اخته کردنش دادند ،
چه بهتر جرم
و خودکشی عشاق ، برادر و خواهر
که همچون دو آینه ی مفتون شباهت خود بودند
با هم زنا می کنند ،
چه بهت نان سوایی را خوردن ،
چه بهتر زنا کردن در بسترهایی از خاکستر
چه بهتر عشق و تازیانه ای از چرم خام ،
و هذیان پیچک به زهرآلود ،
و لواط گری که به روی یقه اش به جای میخک تف می زند ،
چه بهتر سنگ شدن در مکان های عمومی
که تسلیم شدن به این ماشین
که شیره ی حیات را تلمبه می زند و خمیرآسا بیرون می کشد ،
و ابدیت را با ساعات ب حوصلگی تاخت می زند ،
از لحظه ها زندان می سازد ،
زمان را به پشیزهای مسین و گه مجرد مبدل می کند ،

چه بهتر عفاف ، و گلی نامرئی
که تنها در میان ساقه های سکوت ایستاده است ،
و اماس سخت قدیسان
که هوس ها را می پالاید و زمان را خالی می کند ،
ازدواج آرامش و جنبش ،
نزوا در میان گلبرگ هایش آواز می خواند ،
هر اعت گلبرگی از بلور است ،
جهان یک به یک صورتک هایش را از چهره برمی گیرد ،
و در مرکز ، شافیت جلوه گر ،
آنکه دایش می نامیم ، هستی بی نام
خویش را در خلأ اندیشه رها می کند ، هستی بی چهره
از خویشتن خویش برمی خیزد ، خورشیدی میان خورشیدها،
انباشتگی حضورها و اسم ها :

هذیانم را دنبال می کنم ، اطاق ها ، خیابان ها ،
کورمال کورمال به درون راهرو های زمان می روم ،
از پله ها بالا می روم و پائین می آیم ،
بی آنکه تکان بخورم با دست دیوارها را می جویم ،
به نقطه ی آغاز بازمی گردم ، چهره یتو را می جویم ،
به میان کوچه های هستیم می رویم
در زیر آفتابی بی زمان
و در کنار من تو چون درختی راه می روی ، تو چون رودی راه می روی ،
تو چون سنبله ی گندم د دست های من رشد می کنی ،
تو چون سنجابی در دست های من می لرزی ،
تو چون هزاران پرنده می پری ،
خنده ی تو بر من می پاشد ،
سر تو چون ستاره ی کوچکی ست در دست های من ،
آنگاه که تو لبخندزنان نارنج می خوری
جهان دوباره سبز می شود ،
جهان دگگون می شود
اگر دو تن یکدگر را با گیجی در آغوش بکشند
و روی سبزه بیفتند ؛ آسمان پایین می آید ،
درختان سرمیکشند ، هیچ چیز جز فضا نیست ،
روشنی و سکوت ، هیچ چیز به جز فضا
که گشاده است تا عقاب چشم از میان آن گذرد ،
قبیله ی سپید ابرها کوچ می کنند ،
جسم لنگر می کشد ، روح شراع برمی فرازد ،
ما از دسترس نام هامان به ذور می افتیم
و میان سبز و آبی سرچشمه شناور می شویم ،
زمان مطلق ، هیچ چیز بدین سوی نمی آید
به جز خود زمان ، رودی از خوشبختی ،

هیچ چیز نمی گذاد ، تو ساکتی ، تو پلک می زن
(ساکت:در این لحظه فرشته ای در پرواز است
به بزرگی یک صد حیات خورشید ) ،
آیا این هیچ بود که گذر می کرد ، آیا این تنها یک پلک زدن ود ؟
- و ضیافت ، تبعید ، اولین جنایت ،
استخوان فک خر ، صدای خفه و خالی
و محکوم حیران و خیره
که گویی در صحرایی پوشیده از خاکستر اتاده است ،
فریاد بلند آگاممنون
و کاساندرا که بلندتر از غرش دریا
به تکرار ندبه می کند ،
سقراط در زنجیر ( خورشید طلوع می کند ،
مردن بیدار شدن است : « کریتو گور پدراسکولاپیوس ،
من از درد ندگی شا افته ام » ) ،
شغال خطابه ی خود را در خرابه های ننوا
ادامه می دهد ، شبحی که بروتوس
شب پیش از نبرد دید ، موکتزوما
به روی بستر پرخار بی خوابی به خود می پیچد ،
روبسپیر به روی ارابه به سوی مرگ می رود ،
سفری بی انتها ، که لحظه به لحظه ی آن شمرده و باز شمرده شده است ،
استخوان فک لرزان خود را در دست گرفته ،
چوروکا در میان بشکه اش قرار دارد
تو گویی بر سریری ارغوانی نشسته است ،
لینکلن که قدم هایش پیشاپیش شمرده شده است
به طرف تآتر می رود ،
جغجغه ی مرگ تروتسکی چون گرازی وحشی ناله می کند ،
مادو و سؤالی که هیچ کس پاسخ نگفت:
چرا اینان مرا می کشند ؟
نفرین ها ، آه ها ، سکوت های مجرمین ،
قدیس و شیطان بیچاره
گورستان های تکیه کلام ها و لطیفه ها
که سگ های معانی بیان با پنجه نبش می کنند
هذیان ، فریاد پیروزی ،
صدای عجیبی که هنگام مرگ از خویش درمی آوریم
و طپش قلب زندگی نوزاد
و تق تق استخوان هایی که در نزاع به روی هم خرد می شود
و دهان کف آلود پیامبر
و فریاد او و فریاد جلاد
و فریاد محکوم ...
آن ها شعله هاست،
چشم ها ، و آن ها شعله هایی ست که او بر آن ها می نگرد ،
گوش شعله ای ست و صدای درون آن شعله ای ست ،
لب ها زغال های گداخته است ، زبان داغی آتشین است ،
لامسه و مردی که لمس می کند ،
اندیشه و چیزی که بدان می اندیشند ، اندیشه گر شعله است ،
همه چیز در آتش است ، جهان شعله یی ست ،
هیچ چیز به خودی خود در آتش نیست ، و هیچ چیز
به جز اندیشه نیست که شعله ور است و سرانجام دود:
نه جلاد و نه محکومی وجود دارد ...
و فریاد
در یک بعد از ظهر جمعه ؟ و سکوت
که خویش را با نشانه ها می پوشاند ،
سکوت که بی آنکه سخن بگوید سخن می گوید ، آیا چیزی نمی گوید ؟
و فریادهای انسان ها ، چیزی نیست ؟
آیا آن گاه که زمان می گذرد چیزی نمی گذرد؟
- هیچ چیز نمی گذرد ، تنها خورشید است
که پلک می زند ، به کندی حرکت می کند ، هیچ چیز ،
هیچ فدیه یی نیست ، زمان هیچ گاه به عقب باز نمی گردد ،
مردگان همان جا که به مرگ بازبسته شده اند باقی می مانند ،
و هیچ گاه با مرگ دیگری نمی میرند ،
هر یک زندانی حرکات خویش است ، دست نیافتنی ،
آن ها از میان تنهایی شان ، از میان مرگشان ،
بی آن که نگاه کنند لاینقطع به ما می نگرند ،
مرگ اکنون مجسمه ی زندگی شان شده است ،
آن ها همیشه آن جا هستند ، که در برابر ابدیت چیزی نیست،
هر لحظه در برابر ابدیت چیزی نیست ،
پادشاه سایه ها ضربان قلبت را می سنجد
و آخرین حرکاتت را ، شکل سخت صورتکت را
خطوط متغیر چهره ات را کاملا می پوشاند ،
ما آثار تاریخی یک زندگی هستیم
زندگی نزیسته و بیگانه ، که کم تر از ماست
- زندگی به راستی چه وقت از آن ما بود ؟
چه وقت ما آنچه که به راستی هستیم هستیم ؟
زمین استواری نداریم ،
ما هرگ چیزی جز گیجی و تهی نیستیم ،
دهان هایی در آینه ، وحشت وتهوع ،
زندگ هیچگاه از آن ما نیست ، از آن دیگران است ،
زندگی از آن هیچ کس نیست ، ما همه ی زندگی هستیم ،
- نانی پخته از آفتاب از آن دیگر مردم
برای همه ی آن مردمی که خود ما هستند –
من وقتی هستم که دیگری باشم ،
تا از خود بیرون بی آیم ، خویش را در دیگران می یابم
دیگرانی که اگر من نباشند نیستند ،
دیگرانی که سرشاری هستی را به من می دهند ،
من نیستم ، منی وجود ندارد ، این همیشه ماست ،
زندگی همیشه دیگر است ، همیشه گامی فراتر است ،
آن سوی تو ومن ، همیشه یک افق است ،
زندگی که ما را از زندگی درمی آورد و بیگانه مان می سازد ،
که برایمان چهره یی اختراع می کند و آن را درهم می شکند ،
گرسنگی برای حیات ، ای مرگ ، نان همه ی انسان ها ،
الوئیز ، پرسه فونه ، ماری ،
چهره ات را به من بنما
اکنون که می توانی چهره ی راستین مرا ببینی ، چهره ی دیگری را ،
چهرهی من که همیشه چهره ی همه ی ماست ،
چهره ی درخت ونانوا ،
راننده و ابر و ملاح ،
چهره ی خورشید ، دره ، پدرو ، پابلو ،
چهره ی تنهایی اشتراکی ما ،
بیدارم کن ، من تازه متولد شده ام :
زندگی و مرگ
در تو آشتی می کنند ، بانوی شب ،
برج زلالی ، ملکه ی بامداد ،
دوشیزه ی ماه ، مادر مادر آب ها ،
جسم جهان ، خانه ی مرگ ،
من از هنگام تودم تاکنون سقوطی بی پایان کرده ام ،
من به درون خویشتن سقط می کنم بی آن که به ته برسم ،
مرا در چشمانت فراهم آر ، خاک برباد رفته ام را بیاور
و خاکستر مرا جفت کن ،
استخوان دونیمه شده ام را بند بزن ،
بر هستی ام بدم ، مرا در خاکت مدفون کن ،
بگذا خاموشی ات اندیشه ای را که با خویش عناد می ورزد
آرامش بخشد :
دستت را بگشای
ای بانویی که بذ روزها را می افشانی ،
روز نامیراست ، طلوع می کند ، برگ می شود
زاییده شده است و هیچ گاه از زاییده شدن خسته نمی شود ،
هر روز تولدی ست ، هر طلوع تولدی ست
و من طلوع می کنم ،
ما همه طلوع می کنیم ،
خورشید با چهره ی خورشید طلوع می کند ،
خوآن با چهره ی خوآن طلوع می کند ،
چهره ی تمام مردان ،

دروازه ی هستی ، بیدارم کن و طلوع کن ،
گذار من چهره ی این روز را ببینم ،
بگذار من چهره ی این شب را ببینم ،
همه چیز دگرگون می شود و مرتبط می شود
معبر خون پل ، ضربان قلب ،
مرا به آن سوی شب ببر
آن جا که من تو هستم آن جا که ما یکدیگریم ،
ه خطه ای که تمام ضمایر به هم زنجیر شده اند :
دیواره ی هستی ، هستی ات را بگشا ، بیدار شو ،
روی چهره ات کار کن ، تا شاید تو هم بای ،
روی اجزاء چهره ات کار کن ، چهره ات را بالا بگیر
تا به چهره ی من که به چهره ات خیره شده است خیره شوی ،
تا این که به زندگی تا سرحد مرگ خیره شوی ،
چهره یدریا ، نان ، خارا و چشمه ،
سرچشمه ای که چهره ها ما در چهره ای بی نام
فانی می شود ، هستی بی چهره ،
حضور وصف نپذیر در میان حضورها ...
می خواهم ادامه دهم و پیشتر بروم ، ام نمی توانم :
لحظه د لحظه ای دیگر و دیگر می جهد ،
من خواب های سنگی را که خواب نمی بینند دیدم
و چون سنگ ها در انتهای سال ها خونم را شنیدم
که در رشته هایش نغمه خوان می رفت ، درا با وعده ی نور آواز م خواند ،
دیوارها یک به یک ره باز می کردند،
همه ی درها شکسته می شد
و خورشید در میان پیشانی ام منفجر می شد ،
و پک های فروبسته ام را می گشود ،
قنداقه ی هستی ام را می درید ،
مرا از خویشتن می رهاند
و مرا از خواب حیوانی قرن های سنگ بیرون می کشید
و جادوی آنه هایش رستاخیز می کردند
بیدی از بلور ، سپیداری از آب ،
فواره ای بلند که باد کمانی اش می کند ،
درختی رصان اما ریشه در اعماق ،
بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ،
روی خویش خم می شود ، دور می زند
و همیشه در راه است:

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

کلمات

گاهی کتابی را میخوانی و ذهنت درگیر آن نیست. انگار کلمات در برابر چشمت رژه میروند،در یک آن میخوانی و میفهمی و فراموش میکنی ! ناگهان در میان این سیل کلمات یکی از آنها میایستد و به تو نگاه میکند. انگار که میشناسدت. بعد میخواهی بدانی متن چه بوده است تا این کلمه‌ی یتیم را در بستر مادرش قرار دهی. اما چیزی نمی‌یابی.  کلمه آنجاست در میان متن،  نگاهش میکنی و نوازشش میکنی بلکه نخوابد و در میان متن غوطه ور شود که نمیشود. انگار مرکبش از جنس دیگریست. داشتم کتاب «کتاب مدیتیشن تبتیان» را میخواندم  که کلمه‌ای همینطور که گفتم بیرون جهید: lineage نمیدانستم چیست اما به آغوشم پریده بود. لغتنامه میگفت همان خطی که مرا به پدرم و پدر بزرگم و تمام آنهایی که وجودشان در من جاریست وصل میکند. من میدانستم که چیست ساعتها به او اندیشیده بودم بدون اینکه نامش را بدانم. اما هیچگاه ندیده بودمش. چطور بود که ناگهان در میان صفحه نمایان شده بود؟  وقتی که آنقدر نگاهش کردم تا که خوب شناختمش فهمیدم که از میان متن نبوده است که سر در آورده است، بلکه از ذهن من به میان کلمات کتاب سریده بود. آنهم نه خودش که برادرش که تمام احساس او را به دوش میکشید : longing. انگار دو برادر شبیهند اگر چه ریشه‌ای مشترک نداشته باشند. «تمنا»شاید بشود ترجمه‌اش کرد. تمنا برای ریشه‌هایت. تمنا برای کسی که دوستش داری که ریشه‌هایت را دریافته است. و این تمنا اینروزها در ذهنم آنقدر زیاد شده است که ناگهان در میان مراقبه‌ی تبتیان به روی کاغذ چکید. سلام تمنا، طلب، ترنم سوزناک دیگری در قلب. 

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

Google Sidewiki entry by Arash

یعنی منظور این است که آقایان ناطق و رفسنجانی فساد مالی ندارند؟
واقعا جای تاسف است که روز آنلاین تتتر اولش را در رد ماجرایی زده است که هر چه که مسیر آن باشد، نتیجه‌ی آن برای همه آشکار است، حتی قبل از اینکه احمدی نژاد حرفی از آن زده باشد.
اینکه سیاست روز بر حمایت از رفسنجانی است آشکار است، اما امید من این بود که در این حمایت از همان حقه‌های قدیمی جمهوری اسلامی استفاده نکند و اصول ژورنالیست را رعایت کند

in reference to: احمدی نژاد خیانت کرد - roozonline.com (view on Google Sidewiki)

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

 

Oh, it's cryin' time again, you're gonna leave me
I can see that far away look in your eyes
I can tell by the way you hold me darlin' Oooh
That it won't be long before it's cryin' time

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

سالگرد

در انتهای راهش بود. لرزان بر روی چارپایه‌ی واکرش. کلاه خاکستری لبه دارش آفتابی را که نبود از چهره‌اش میزدود. صورت استخوانی چهار گوشش  را سه تیغ تراشیده بود و پوست شکننده‌ی چانه‌اش برق میزد. دستانش جور پاهای رنجورش، که نمیتوانستند  وزن بدنش لاغرش را تحمل کنند، را میکشید و زیر این بار میلرزید. با اینهمه اگر به چهره‌ی تکیده‌اش دقیق میشدی شادمانی نادری در آن میدیدی که مخصوص پیرها هست.
طول کشیده بود تا قانعش کند که از خانه بیرون برود. میگفت بنشین برنامه‌ی آشپزیمان را ببینیم. هوا بارانیست. ممکن است سرما بخوری. روز تعطیلی خبری هم نیست کجا میخواهی بروی؟ نمیتوانست دروغ بگوید. به اندازه‌ی کافی گفته بود در تمام آن سالها. نمیشد هم گفت کار دارم. سالها بود که کاری نداشت. دوستی هم نداشت که به بهانه‌ی دیدنش از خانه بیرون برود. فقط میتوانست قول بدهد که زود بر میگردد. دلم میخواست تو را هم همراه خودم ببرم، اما نمیتوانی. یعنی من نمیتوانم اداره ات کنم. میپری میروی، ماشین میزندت. نمیتوانم باور کن! وگرنه تنهایت نمیگذاشتم. زود بر میگردم. تو همینجا بمان و برنامه‌ی آشپزیت را ببین، من میروم هوا بخورم. زود میایم. میدانم حوصله‌ات تنهایی سر میرود ملوس، اما زود برمیگردم قبل از آنکه خبر دار بشی. زیاد مطمئن نبود از حرفی که میزد. تا بقالی سر کوچه پانصد متر راه بود. با برگشتش میشد هزار متر. ولی باید میرفت به هر حال. دخترش که امروز قرار نبود سر بزند. تازه اگر هم میزد نمیشد به او گفت که این کار را بکند. همینطور هم به عقلش شک داشت. به عکس همسرش روی میز لبخند زد. چقدر پیر و زیبا شده بود این اواخر. عین عکس بچگیهایش بود. خندان و بی غش!
دستی به سر و روی ملوس کشید. سالروز ازدواجشان متولد شده بود. و همسرش کادو گرفته بودش. در هفتاد و اندی سالگی. یک روز دید که در زدند و یک بچه گربه‌ی ملوس سفید در سبد! چقدر ذوق کرده بودند.  آنروز هوا آفتابی  بود انگار، شاید هم ملوس آفتابیش کرده بود. یا خنده های همسرش. هر چه بود روزی بود درست مانند این روز و برای همین هم کلاهش را سرش گذاشته بود وقت رفتن.
تنها چند متر دیگر باقی مانده بود که به خانه برسد. توانسته بود این کار آخری را هم انجام دهد. خسته شده بود، و لبخندی غمناک بر لبانش نقش بسته بود. باد که به سبد خالیش میگرفت آن را تاب میداد. نگران بود که مبادا دسته گلش بیافتد. دستهایش بند واکر بود و خسته نمیتوانست بگیرد سبد را. همینطور آزاد از مچش آویزان بود و تاب میخورد. 
به گلدان سرخی فکر میکرد که گلها را در آن میگذاشت  اگر این چند متر هم تمام میشد.  اگر چه او نمیشنید آن را با دماغ پیرش، اما مطمئن بود که  بویشان اتاق را پر میکرد.
آنقدر نی زن که خود نی شوی
آنگاه 
آنقدر نی زن که نی نی شود 
و 
تو خدا شوی

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

پیش از آنکه در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگو
گاهی نشنیدن دوستت دارم دردناک است.  گاهی شنیدن دوستت دارم. همه ما گاهی هیخواهیم کسی دوستمان داشته باشد تا آزاد شویم‌، پر بکشیم و برویم. خسته که شدیم کسی هست که دوستمان داشته است و این دلگرممان میکند. انگار خانه‌ای داریم گر چه در آن زندگی نکنیم. جایی ک وقتی بریدیم به آن برگردیم و بگوییم من آمدم و مطمئن باشیم که لبخند گرمی میگیریم که دلمان را آب کند.
چه خیالی چه خیالی میدانم
پرده ام بیجان است 
حوض نقاشی من بی ماهیست

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

کادو -۳

دیرش شده بود. تماشایش میکردم  از دور که میامد، انگار پرنده‌ای در قفس هراسان بود. نه هراسان از اینکه در قفس است، که هراسان از اینکه قفسش در بسته باشد. که نتواند به آن صمیمیت کوچکمان برسد. باران میامد؟ یادم نیست اما هوایمان بارانی بود: یکی در هوایم  رفتن و دیگری دلتنگ ماندن. «ترسیدم رفته باشی». جمله‌ی هراسانی که با نفس های تندش از دویدن تاب خورد و به گوش  آمد. چشمانش در تاریکی برق میزد. سیاه سیاه بود چشمانش اما انگار که از الماس باشد. برق میزد همیشه،‌ همین جذابش میکرد. سیاهی ای که از هر چیز دیگری درخشان تر بود. 
آن روز هم که برای آخرین بار دیدمش چشمانش برق میزد. اما جور دیگری بود. غمگین نبود که بیشتر دردناک بود. گریه نمیکرد اما انگار که اشک در چشمانش باشد. شاید برای همین بود که برق میزد. شاید گریه میکرد و من نمیدیدم. برای او آمده بودم. وقت نداشتم. میخواستم بروم. عذاب آور بود دیدنش برایم. برای او نصف تهران را زیر پا گذاشته بودم اما انگار تمام چیزهایی بود که نمیخواستم باشم. که از آنها میخواستم فرار کنم به زعم خودم. نمیخواستم که خواسته شوم. انگار نیمه‌ی تاریک خودم بود که فکر میکردم میماند و من میروم. اما رفتم و نماند.
برق چشمانش را دوست داشتم. تاریک بود و نمناک عین شبی که در آن بودیم اما برق میزد. از جایی روشنایی میگرفت. سینه‌اش از نفس تندش بالا پایین میشد، درست مانند سینه‌ی کبوتری که در کنج بام غریبی گیر افتاده باشد پس از آنکه در عشق جفتی که در آسمان دیده بود ساعتها پریده باشد، و پستانهای کوچکش را میلرزاند که از زیر مانتو دیده میشد. زیبایی لطیف دخترانه اش را دوست داشتم. آتشی نبود اما انگار که با آن لرزش گرم میشدی اوج میگرفتی و به چشمان سیاهش میرسیدی که همان تپش را داشت، همان دخترانگی را همان زیبایی را. درست مانند چشمان عروسک کوچک عزیزش بود: گلی.
اسب آبی بود. آرام و با تمانینه. نرم نرم بود با سینه‌ای سفت که  قلبی آهنربایی را در میان پوست مخملی و نرمش گرفته بود. دستهایش گلی بود با آهنرباهایی کوچک تر که آماده بود هر چیزی را در میان قلبش بغل کند. دم کوچکی داشت و صورتی بزرگ و مهربان داشت با خنده‌ای بیشعف خشکیده بر لبانش. اما تمام اینها تنها مقدمه‌ای بزرگ بود بر چشمانش ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

خسته شده ام
حوصله ندارم اگر چه شاعرانه نباشد
چشمانت را پاک کن 
دماغت را بکن
گوشهایت را گل بگیر 
دلت را بکش 
دهانت را بدوزز
حالا با ناخنهایت بر تخته سیاهی بنویس 
که شاگردان کلاسش اسکلتهاییند با ناخنهای گرفته دست برمیز که آرواره هایشان را ترق ترق به هم  میزنند در ظهر دلگیر پاییز 
بارانی
ساکت!
بنویس 
من تمام راه به رسیدن فکر میکردم و قبل از آنکه برسم مرده بودم
گوشهای اسکلتها از زجه ی ناخنهایت خونریزند.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

سنگینی ابروانت از خیسی چشمت پیداست.
آااای برادر تو که سالهاست رفته بودی فقط نمیدانستی
وقتی که بود بچه بودی،‌ وقتی که رفت باورت نشد. 
وقتی که بود حواست پرت بود برادر
وقتی که آمدی باورش نشد.
خسته شده بود. میخواست برود عجله داشت. 
یکهو اتفاق میافتد میدانی که. زنگ میزنند باید بروی
به چشمانت نگاه میکنند دستت را میگیرند میبرندت. دیرت شده است.
تو که میدانی زیر شاخه‌های بید مجنون
در آن گرماگرم تابستان که پیراهنت به تنت میچسبد 
ماندن در انتظار کسی که نمیاید
کسی که هیچ کس نبود
نه شاعری که به یاری شبهای عاشقیت سروده باشد
نه عاشقی که در شبهای شاعریت گشته باشد
نه دلی دلی روزهای چه کنم در گردش دل شهر و
نه له له دور از تو چه کنم روزهای جوانی
تنها کسی بود که در آن غروب دلگیر بوسیدیش
و گونه هایت از براده‌ی صورتش میسوزد هنوز
یا نه
غروب بود اما باران میامد
هزار هزار
و تو باز هم بوسیدیش
هوار هوار
....
حالا دیگر دیر شد برادر
برو بخواب
بگو خلاص
بگو
ان نفسی که با خودی یار چو خار آیدت
آن نفسی که بی خودی  یار چه کار آیدت
آن نفسی که با خودی خود تو شکار پیشه‌ای
آن نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که با خودی بسته‌ی ابر غصه‌ای 
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که با خودی یار کناره میکند
وان نفسی که بی خودی باده‌ی یار آیدت
جمله‌ی بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو، تا که قرار آیدت
جمله‌ی بی مرادیت از طلب مراد توست
ورنه همه مرادها همچو نثار آیدت

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

مراقبه

هم هم هم هم همهمه هی میگوید هی میگوید میگوید میگوید
مغز خر خورده است انگار 
خرور خرور 
خفه شو !
که نمیشود!
به ریشت میخندد مغز چپت 
انگشتش را تکان میدهد،
قوانین فیثاغورث را قرقره میکنم تف میکند به صورتت
مورچه هایی که در رانهایت راه میروند و در سرت شیهه میکشند 
انگار که از ترن وحشت سقوط کنی.
جام جم را رها کن در سرازیری این سردابه 
که بغلتد از پله هایش تلق تلق قل بخورد برود
شتلق!
در انعکاس صدایش گو شود سهمگین سرد و ساکت 

حالا که ابروانت به سنگینی به پره‌های دماغت میرسد
آن پروانه را احساس کن بر برق پشت لبت 
که پر پر میزند در نفست هر دم
هییییییس

ارزو

صبوری سرو در سادگی دلش است
به قد بالایش نگاه نکن

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

حسرت

حسرت یاش اولوب گوزلره دولماقدادی ، دای گل !

گز یاشلاری آخماخدا سل اولماقدادی، دای گل!

وقتی که از دست دادید، به زیبایی آنچه که رفتست فکر کنید. نه به رفتن آنچه که زیباست.

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

چشمه‌ی ارزو که میخشکد...

امشب یکی از با ارزشترین هایم را از دست دادم. درست مانند چشمه‌‌ای زلال بود که میتوانستم آینه وار خودم را در آن ببینم و زیباییش تصویر مرا صیقل میداد و زیبایم میکرد. میتوانستم مشت بکوبم و دیو درونم را در امواج کوچکش نذاره کنم که چگونه هنوز به خاطر من میتپید. میتوانستم دستهای کثیفم را در آن بشویم و پاکیزه شوم و بزداید گل دستانم را و ببرد. میتوانستم بیرحم باشم و بدانم که هنوز دوستم دارند در این حوض کوچک. گاهی نمیخواستمش انگار که از این تصویر خود دلشوره بگیرم. که نفی کنم خودم را . اما میدانستم که دوستش دارم،‌ که نیاز دارم  و میخواستم که باشد. میخواستم بیشتر باشد. میخواستم بزرگ تر نشانم دهد که بزرگتر شود که بتوانم شنا کنم.
ترسیدم بشکند. میخواستم بداند که دوستش دارم. ماهیان سرخی برایش خریدم در شعرم  تا شنا کنند در تنش. برایش شعری گفتم که بداند دوستش دارم. میخواستم برایش تونلی بکنم تا انتهای زمین که جاری شود و سیرابم کند - راستی خیال کردم تا تونل پیش میرود با هواپیما بیایم پیشت، اما تو که نفهمیدی- 
اما دوستش که داشتم شکاندمش! امشب که رفتم نبود. تنها شن خیسی بود نشان از چشمه‌ی جاری شده‌ام نداشت. چنگ زدم بر ماسه های خیس شاید که کور شده باشم. دستم در نمناکی روزمرگی فرو رفت.

کادو-۲

در فرودگاه نشسته بودیم،‌ منتظر هواپیمایی که انگار برای همیشه تو را میبرد. خسته از شب بیداریها و خسته از احساسهایی که از بیانش عاجز بودیم و مانند کوله باری هفته ها حمل کرده بودیمش. دیگر چیزی نداشتیم که بگوییم، از نشخوار دلنگرانیها خسته بودیم جرئت ابراز حرف دیگری را در آن خفقان و دلتنگی نداشتیم. 
برادرم با یک تخم مرغ شانسی آمد! این هم کادوی من به تو! درونش لاک پشتی بود که نفهمیدیم چگونه کار میکند. اما خندیدیم. من تمام وجود یاشار را در آن لحظه احساس کردم. انگار که درون دل من قرار گرفت و من از درون دیدمش نه از پس چشمانم خاک خورده در لابلای سالها خاطره. شفاف و روشن و بی واسطه همانگونه که احساس میکرد. همانگونه که بود.

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

کادو

وقتی که آماده‌ی رفتن میشوی، هر کسی کادویی برای تو دارد. انگار مهمترین چیزی را که به نظرشان میرسد برای تو میخرند تا در غربت استفاده کنی. این گونه است که تلنبار میشوند چیزهایی که دوستشان داری و دوستشان نداری. چیزهایی که میخواهی ببریشان چرا که فکر میکنی آنجا به دردت میخورند. و چیزهایی که دور از چشم دیگران کناری میگذاری تا بارت را سنگین نکنند. به طور عادی مقدار فراوانی پسته داری. غیر از آنهایی که مادرت خریده است،‌ هر کسی که فکر دیگری به ذهنش نرسیده است برای بسته‌ای پسته آورده است تا با آبجو بخوری در غربت و پز دهی با پسته های بزرگت به فرنگیهایی که پسته‌هایشان کوچک و کهنه است.
در میان آنهمه کادو - فکر میکنم تحفه کلمه‌ی مناسبتری باشد - چیزهایی هست که همان آنی که میگیری نه تنها با خودت میبری، که در خودت میبری؛ انگار که کودکی اسبابا بازیی را دیده باشد که تا آخر عمر به یاد خواهد داشت بدون آنکه در آن لحظه بداند، اما تو میدانی! میدانی که این تحفه تا ابد با تو خواهد بود، چه خوب و چه بد. خورشید کوچکی که برای تو میدرخشد تا ابد و یا دردی که فراموشت نخواهد شد. زخمی که به یاد خواهی داشت برای همیشه گرچه تحفه را گم کنی.
غیر از پسته‌هایی که خوردم و تمام شد. با ولع و حرصی انگار که بخواهم دلتنگی خود را با پسته خوری بنشانم، یا که بخواهم مانند بندی بجومشان تا تمام شوند در میان من و زندگی جدیدم نیاستند. هر چه که باشد تمام میشود و میرود. اما تحفه هایی بودند که ماندند. میدانیسم میمانند همان لحظه ایکه گرفتمشان میدانستم که میمانند. اگر چه گمشان کنم خواسته یا ناخواسته، میدانستم که لحظه ایکه گرفتمشان و خاطره‌ی کسی که میدهد تا ابد در ذهنم حک شده است.
قاب عکسی کوچک استیل که با حروف فانتزی زیر آن نوشته بود فرندز،‌با دو بچه‌‌ی کوچک شاد که در بالای آن همدیگر را بغل کرده بودند و تصویر در عکس که من بیست ساله بود با دختر کوچکی که بغل کرده بودم و دستش به ظرافت برگ گل بر روی شانه‌ی دیگرم بود. زیباترین عکسی که از خودم دیده بودم در پیراهن راه راه سبز با یقه‌ی بلند. و شبنم کوچک که در بغلم بود روی شانه ام با موهای زیبای قهوه‌ایش و لبخند شرمگینی که بر لب دارد و دست زیبایی که یر شانه ام قرار دارد. نه که نوازشم کند یا بگیردم. حتی وزنش را انگار بر روی شانه ام نیانداخته است. انگار لمسم کرده باشد تا تقدیسم کند با انگشتان کوچکش

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

ارزو

آرزو میکنم آرزویی داشته باشم
با درختان سبز و لبان سرخ
که شعله‌ی چشمان سیاهش
سر به سپیدای قاف زند