۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

دلتنگی

تصویری در ذهنم زنده شده است.
در کودکستان نشسته ام، با آفتابی که از پنجره ی پشت سرم میتابد و تصویرم را تاریک میکند. موهای چتری سیاه و چشمان درشتم را از عکس سیاه و سفید قدیمیم در تصویر جاسازی میکنم. دختری در کنارم است؛ زیبا با موهای مشکی بلند - تنها چیزی که به یاد دارم - . احساس عشقی عمیق، مالکیتی خودخواهانه و پرواز دارم. چقدر دلم میخواست داشته باشمش! چیزی که حتی نمیدانم به چه مفهوم است. برای پسری شش ساله داشتن دختری یعنی چه؟ نمیدانم و یادم نیست چه فکر میکردم اما احساسم را دقیقا به خاطر دارم: "داشتن"
نمیدانم چگونه میتوان نوستالژی یک تصویر ذهنی را در یک پست وبلاگ منتقل کرد - گمانم همان استعداد نویسندگی است - اما دلتنگ این تصوریم. نه دلتنگ دخترکی که حتی قیافه اش را به خاطر نمیاورم؛ نه دلتنگ کودکیم که در خجالت و گوشه گیری گذشت. دلتنگ کودکستانمم نیستم که شیرها را به خاطر حماقت انقلاب میترکاندند. دلم برای موهای چتریم هم که جایشان را به ماهی ابدی بر پیشانیم داده اند تنگ نشده است.
دلتنگ پسری هستم که در آن کودکستان دخترک را دوست داشت.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

نایت کلاب

به خانه‌ی شلوغ و ساکتم برگشتم؛ با پرنده‌ای که هیچ وقت آواز نمیخواند.
گاه یک اتفاق ساده شما را با زیبایی آنچه از آن متنفرید آشنا میکند. مانند هنگامی که یک زن ایرلندی زیبا با موهای بلند و بلوز قرمز میرقصد؛ و نور چراغهای مشمئز کننده‌ی نایت کلاب بر روی ابروان و گوشواره‌های طلاییش میدرخشد. چراغهای گردان زشت نایت کلاب برای همین ساخته شده اند.