۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

مراقبه

هم هم هم هم همهمه هی میگوید هی میگوید میگوید میگوید
مغز خر خورده است انگار 
خرور خرور 
خفه شو !
که نمیشود!
به ریشت میخندد مغز چپت 
انگشتش را تکان میدهد،
قوانین فیثاغورث را قرقره میکنم تف میکند به صورتت
مورچه هایی که در رانهایت راه میروند و در سرت شیهه میکشند 
انگار که از ترن وحشت سقوط کنی.
جام جم را رها کن در سرازیری این سردابه 
که بغلتد از پله هایش تلق تلق قل بخورد برود
شتلق!
در انعکاس صدایش گو شود سهمگین سرد و ساکت 

حالا که ابروانت به سنگینی به پره‌های دماغت میرسد
آن پروانه را احساس کن بر برق پشت لبت 
که پر پر میزند در نفست هر دم
هییییییس

ارزو

صبوری سرو در سادگی دلش است
به قد بالایش نگاه نکن

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

حسرت

حسرت یاش اولوب گوزلره دولماقدادی ، دای گل !

گز یاشلاری آخماخدا سل اولماقدادی، دای گل!

وقتی که از دست دادید، به زیبایی آنچه که رفتست فکر کنید. نه به رفتن آنچه که زیباست.

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

چشمه‌ی ارزو که میخشکد...

امشب یکی از با ارزشترین هایم را از دست دادم. درست مانند چشمه‌‌ای زلال بود که میتوانستم آینه وار خودم را در آن ببینم و زیباییش تصویر مرا صیقل میداد و زیبایم میکرد. میتوانستم مشت بکوبم و دیو درونم را در امواج کوچکش نذاره کنم که چگونه هنوز به خاطر من میتپید. میتوانستم دستهای کثیفم را در آن بشویم و پاکیزه شوم و بزداید گل دستانم را و ببرد. میتوانستم بیرحم باشم و بدانم که هنوز دوستم دارند در این حوض کوچک. گاهی نمیخواستمش انگار که از این تصویر خود دلشوره بگیرم. که نفی کنم خودم را . اما میدانستم که دوستش دارم،‌ که نیاز دارم  و میخواستم که باشد. میخواستم بیشتر باشد. میخواستم بزرگ تر نشانم دهد که بزرگتر شود که بتوانم شنا کنم.
ترسیدم بشکند. میخواستم بداند که دوستش دارم. ماهیان سرخی برایش خریدم در شعرم  تا شنا کنند در تنش. برایش شعری گفتم که بداند دوستش دارم. میخواستم برایش تونلی بکنم تا انتهای زمین که جاری شود و سیرابم کند - راستی خیال کردم تا تونل پیش میرود با هواپیما بیایم پیشت، اما تو که نفهمیدی- 
اما دوستش که داشتم شکاندمش! امشب که رفتم نبود. تنها شن خیسی بود نشان از چشمه‌ی جاری شده‌ام نداشت. چنگ زدم بر ماسه های خیس شاید که کور شده باشم. دستم در نمناکی روزمرگی فرو رفت.

کادو-۲

در فرودگاه نشسته بودیم،‌ منتظر هواپیمایی که انگار برای همیشه تو را میبرد. خسته از شب بیداریها و خسته از احساسهایی که از بیانش عاجز بودیم و مانند کوله باری هفته ها حمل کرده بودیمش. دیگر چیزی نداشتیم که بگوییم، از نشخوار دلنگرانیها خسته بودیم جرئت ابراز حرف دیگری را در آن خفقان و دلتنگی نداشتیم. 
برادرم با یک تخم مرغ شانسی آمد! این هم کادوی من به تو! درونش لاک پشتی بود که نفهمیدیم چگونه کار میکند. اما خندیدیم. من تمام وجود یاشار را در آن لحظه احساس کردم. انگار که درون دل من قرار گرفت و من از درون دیدمش نه از پس چشمانم خاک خورده در لابلای سالها خاطره. شفاف و روشن و بی واسطه همانگونه که احساس میکرد. همانگونه که بود.