خیابان خلوت بود. گویی غیر از ماشین ساکت ما، تمام شهر به گوشهی خانههای خود خزیده بودند تا من نبینمشان . داخل ماشین هم کسی حرفی نمیزد. اتفاق بدی افتاده بود، میدانستم. تبریز همه گریه کردند. فقط من ساکت و با چشمان جستجوگرنگاه میکردم. میدانستم طوری شده است که مربوط به من است. طور بدی شده بود. دوچرخهی دختر خالهام را به من دادند که مال من باشد. از این اتفاق غیر مترقبه وحشت زده و خوشحال بودم . در نیمه باز خانهی مان را که دیدم گریهام گرفت. میخواستم به خانه بروم. چرا در خانهمان بسته نبود؟ چرا در پیاده رویمان کسی نبود؟ میخواستم به خانه بروم. چیز بدی شده بود. باد سردی از در نیمه باز خانهمان میامد. من سردم بود و میخواستم به خانه بروم پیش مادرم. اما نگذاشتند که بروم. آرام آرام از مقابل خانه گذشتیم و من هیچ ندیدم غیر از دری خالی و اندوهگین.