۱۳۸۵ اسفند ۲۷, یکشنبه

نفسها ابر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان
دیدین بعضی وقتها که مریضی حال نداری احساس میکنی آخر دنیاست؛ مخصوصا که تنها باشی و دور دور دور از همه چی. انگار که فرقی هم میکنه؟ مگه تمام سالهایی که نزدیک بودم چه کرده ام؟ یا بگو دور از چه؟ نزدیک به چه؟
وطن؟ کدام وطن؟ همان که سی سال در آن خون دل خوردیم و صدایمان در نیامد؟
هلا من با شمایم هاااای؟ میپرسم کسی اینجاست؟
آنجا هم کسی نبود! هیچ زمان کسی برای دیدن چشمهای ترمان نمیآید. مگر تماشا هم دارد؟