۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

استخانهایت درد میکشند از بیتابی
سوزن سوزن سوزن،
جوالی از سوزن که میسوزد در این بیقراری
که سازی نیست در این وزن ناموزونت ناله کند
بیاید بماند تمام شود
یا که برود و بگذارد که بشکند
من خسته ام
میخواهم گریه کنم
زیر همان چنارهای بلند
که بزرگ نشدم
قد نکشیدم
دستانم به آسمان نرسید
فقط پیر شدم
دانستم
وا رفتم
کاش میدانستم از کجای این راه به بیراهه رسیدم