‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

این گونه که به چشمهایت نگاه میکنم
حرفم را ناگفته، بدان 
لبهایم را برای کار دیگری پیش گرفته‌ام

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

خسته شده ام
حوصله ندارم اگر چه شاعرانه نباشد
چشمانت را پاک کن 
دماغت را بکن
گوشهایت را گل بگیر 
دلت را بکش 
دهانت را بدوزز
حالا با ناخنهایت بر تخته سیاهی بنویس 
که شاگردان کلاسش اسکلتهاییند با ناخنهای گرفته دست برمیز که آرواره هایشان را ترق ترق به هم  میزنند در ظهر دلگیر پاییز 
بارانی
ساکت!
بنویس 
من تمام راه به رسیدن فکر میکردم و قبل از آنکه برسم مرده بودم
گوشهای اسکلتها از زجه ی ناخنهایت خونریزند.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

سنگینی ابروانت از خیسی چشمت پیداست.
آااای برادر تو که سالهاست رفته بودی فقط نمیدانستی
وقتی که بود بچه بودی،‌ وقتی که رفت باورت نشد. 
وقتی که بود حواست پرت بود برادر
وقتی که آمدی باورش نشد.
خسته شده بود. میخواست برود عجله داشت. 
یکهو اتفاق میافتد میدانی که. زنگ میزنند باید بروی
به چشمانت نگاه میکنند دستت را میگیرند میبرندت. دیرت شده است.
تو که میدانی زیر شاخه‌های بید مجنون
در آن گرماگرم تابستان که پیراهنت به تنت میچسبد 
ماندن در انتظار کسی که نمیاید
کسی که هیچ کس نبود
نه شاعری که به یاری شبهای عاشقیت سروده باشد
نه عاشقی که در شبهای شاعریت گشته باشد
نه دلی دلی روزهای چه کنم در گردش دل شهر و
نه له له دور از تو چه کنم روزهای جوانی
تنها کسی بود که در آن غروب دلگیر بوسیدیش
و گونه هایت از براده‌ی صورتش میسوزد هنوز
یا نه
غروب بود اما باران میامد
هزار هزار
و تو باز هم بوسیدیش
هوار هوار
....
حالا دیگر دیر شد برادر
برو بخواب
بگو خلاص
بگو
ان نفسی که با خودی یار چو خار آیدت
آن نفسی که بی خودی  یار چه کار آیدت
آن نفسی که با خودی خود تو شکار پیشه‌ای
آن نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که با خودی بسته‌ی ابر غصه‌ای 
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که با خودی یار کناره میکند
وان نفسی که بی خودی باده‌ی یار آیدت
جمله‌ی بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو، تا که قرار آیدت
جمله‌ی بی مرادیت از طلب مراد توست
ورنه همه مرادها همچو نثار آیدت

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

زمان

تو دیروز مرا زندگی کردی و
من دیروز تو را زندگی میکنم هر زور 
و امروز به خودم میگویم که میاید  فردا
فردایی که دیروز تو بود 
و نیامدی

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

ناله کنم چون نی ،
شکوه کنم تا کی
از ستم دوران
ز غم رخ جانان ز غم رخ جانان

نکند دل من هوس می
به خدا ز نگاه تو مستم
دل خود ز همه بگرفتم
به امید دل تو نشستم

با نگهت شادم
دل به رخت دادم
وه چه دل آرایی

خوش بود آن یک دم
بی خبر از عالم
من و تو به کناری
من و تو به کناری

۱۳۸۶ تیر ۲۶, سه‌شنبه

«این روزها اینگونه‌ام رفیق
ببین دستم چه کند پیش میرود انگار
هر شعر باکره‌ای را سروده‌ام
این روزها
با هر که دوست میشوم احساس میکنم
آنقدر دوست بوده‌ایم که دیگر
وقت خیانت است!»
و جنایت از آن سوی دوردست
لبخند میزند بر قیمت قاتل
در صبح نحس مرگ

بر دامن سپیدی کی‌برد میخزم
خورشید در پس کدام قله نهفتست
از کاف و واو و نون؟
دریوزگی به چوبه‌ی اعدام میبرند
آزادگی به بند
آوارگی به ننگ
«این روزها
با هر که دوست میشوم احساس میکنم
آنقدر دوست بوده‌ایم که دیگر
وقت خیانت است.»

۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

ماهی گیر آنقدر به تور خالیش عادت کرده بود
که وقتی ماهی در تور دید
رنگش پرید

شهرام شیدایی

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

منقبض در چنبر تنهایی خویش
در انتظار قربانی است - سالها
...
تارهای غبار بسته‌ی عشق می لرزاند
و
انگشتان زهر آلود دوستت دارم طعمه را از پای میاندازد

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

انعکاس غروب طوفانی


در اضطراب آبی چشمانش


«پدر نیامد»


باران در دو سوی پنجره میبارید

۱۳۸۶ اردیبهشت ۹, یکشنبه

آرام
آرام
صبح که از تاج تخت به پایین خزیده‌ام
او رفته است
و من
آرامشی حلزون وار در گرمای بسترش

۱۳۸۶ اردیبهشت ۶, پنجشنبه

میخواهم دور شوم
دورتر از هر آنچه در دسترس
همانجا که چشمهای تو خیره شده‌اند

۱۳۸۶ فروردین ۲۱, سه‌شنبه

ارغوان
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابي است هوا
يا گرفته است هنوز
من در اين گوشه که از دنيا بيرون است
آفتابي به سرم نيست
از بهاران خبرم نيست
آنچه مي بينم ديوار است
آه اين سخت سياه
آنچنان نزديک است
که چو برمي کشم از سينه نفس
نفسم را بر مي گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همين يک قدمي مي ماند
کورسويی ز چراغی زنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد، که هوا هم اینجا زندانیست