۱۳۸۵ اسفند ۲۷, یکشنبه

نفسها ابر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان
دیدین بعضی وقتها که مریضی حال نداری احساس میکنی آخر دنیاست؛ مخصوصا که تنها باشی و دور دور دور از همه چی. انگار که فرقی هم میکنه؟ مگه تمام سالهایی که نزدیک بودم چه کرده ام؟ یا بگو دور از چه؟ نزدیک به چه؟
وطن؟ کدام وطن؟ همان که سی سال در آن خون دل خوردیم و صدایمان در نیامد؟
هلا من با شمایم هاااای؟ میپرسم کسی اینجاست؟
آنجا هم کسی نبود! هیچ زمان کسی برای دیدن چشمهای ترمان نمیآید. مگر تماشا هم دارد؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام - به نظر من مهم نیست که به آنچه که عشق می ورزیم یا از آن نفرت داریم نزدیک باشد یا دور . این دو احساس زاییده دل ما هستند. به قول شاعر :
گر در یمنی چو با منی پیش منی
ور پیش منی چو بی منی در یمنی
اگر بتوانیم خود واقعی ای مان رو پیدا کنیم همه دلتنگی های دنیا از دل ما رخت خواهند بست.
به امید آن روز - استاکر