۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

جدایی

- گفت عیبی نداره عیبی نداره... باید خودت رو خالی میکردی. داشت تند و تند بازوم رو نوازش میکرد.
نمیدونستم چی بگم. انتظار این عکس العمل رو نداشتم. فکر میکردم حالت تهاجمی پیدا میکنه
بعد برای آخرین بار بغل کردیم هم رو و گریه کرد. تنش داغ بود. احساس کردم کسی رو که در کنارم بود و دوستم داشت از دست دادم. و گریه کردم.
داغی تنش را دوست داشتم، همان داغی‌ای که همیشه ازش گریزان بودم برایم مطبوع شده بود. احساس میکردم این گرمی زندگی را که انقدر به آن احتیاج داشتم از دست میدهم. و گریه کردم.
به جز حرارت کسی که نیست تا در آغوشمان بگیرد، از این زندگی چه میخواهیم؟

هیچ نظری موجود نیست: