۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

کادو

وقتی که آماده‌ی رفتن میشوی، هر کسی کادویی برای تو دارد. انگار مهمترین چیزی را که به نظرشان میرسد برای تو میخرند تا در غربت استفاده کنی. این گونه است که تلنبار میشوند چیزهایی که دوستشان داری و دوستشان نداری. چیزهایی که میخواهی ببریشان چرا که فکر میکنی آنجا به دردت میخورند. و چیزهایی که دور از چشم دیگران کناری میگذاری تا بارت را سنگین نکنند. به طور عادی مقدار فراوانی پسته داری. غیر از آنهایی که مادرت خریده است،‌ هر کسی که فکر دیگری به ذهنش نرسیده است برای بسته‌ای پسته آورده است تا با آبجو بخوری در غربت و پز دهی با پسته های بزرگت به فرنگیهایی که پسته‌هایشان کوچک و کهنه است.
در میان آنهمه کادو - فکر میکنم تحفه کلمه‌ی مناسبتری باشد - چیزهایی هست که همان آنی که میگیری نه تنها با خودت میبری، که در خودت میبری؛ انگار که کودکی اسبابا بازیی را دیده باشد که تا آخر عمر به یاد خواهد داشت بدون آنکه در آن لحظه بداند، اما تو میدانی! میدانی که این تحفه تا ابد با تو خواهد بود، چه خوب و چه بد. خورشید کوچکی که برای تو میدرخشد تا ابد و یا دردی که فراموشت نخواهد شد. زخمی که به یاد خواهی داشت برای همیشه گرچه تحفه را گم کنی.
غیر از پسته‌هایی که خوردم و تمام شد. با ولع و حرصی انگار که بخواهم دلتنگی خود را با پسته خوری بنشانم، یا که بخواهم مانند بندی بجومشان تا تمام شوند در میان من و زندگی جدیدم نیاستند. هر چه که باشد تمام میشود و میرود. اما تحفه هایی بودند که ماندند. میدانیسم میمانند همان لحظه ایکه گرفتمشان میدانستم که میمانند. اگر چه گمشان کنم خواسته یا ناخواسته، میدانستم که لحظه ایکه گرفتمشان و خاطره‌ی کسی که میدهد تا ابد در ذهنم حک شده است.
قاب عکسی کوچک استیل که با حروف فانتزی زیر آن نوشته بود فرندز،‌با دو بچه‌‌ی کوچک شاد که در بالای آن همدیگر را بغل کرده بودند و تصویر در عکس که من بیست ساله بود با دختر کوچکی که بغل کرده بودم و دستش به ظرافت برگ گل بر روی شانه‌ی دیگرم بود. زیباترین عکسی که از خودم دیده بودم در پیراهن راه راه سبز با یقه‌ی بلند. و شبنم کوچک که در بغلم بود روی شانه ام با موهای زیبای قهوه‌ایش و لبخند شرمگینی که بر لب دارد و دست زیبایی که یر شانه ام قرار دارد. نه که نوازشم کند یا بگیردم. حتی وزنش را انگار بر روی شانه ام نیانداخته است. انگار لمسم کرده باشد تا تقدیسم کند با انگشتان کوچکش

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بهت حسودیم می شه که این قدر زیبا می نویسی و این قدر زیبا حس می کنی... ولی باید اعتراف کنم که عشق می کنم گاهی وقتا که نوشته هات را می خونم. و قسمتهایی از وجود خودم را توش می بینم.
برات بهترین آرزوها را دارم.
س.