دیرش شده بود. تماشایش میکردم از دور که میامد، انگار پرندهای در قفس هراسان بود. نه هراسان از اینکه در قفس است، که هراسان از اینکه قفسش در بسته باشد. که نتواند به آن صمیمیت کوچکمان برسد. باران میامد؟ یادم نیست اما هوایمان بارانی بود: یکی در هوایم رفتن و دیگری دلتنگ ماندن. «ترسیدم رفته باشی». جملهی هراسانی که با نفس های تندش از دویدن تاب خورد و به گوش آمد. چشمانش در تاریکی برق میزد. سیاه سیاه بود چشمانش اما انگار که از الماس باشد. برق میزد همیشه، همین جذابش میکرد. سیاهی ای که از هر چیز دیگری درخشان تر بود.
آن روز هم که برای آخرین بار دیدمش چشمانش برق میزد. اما جور دیگری بود. غمگین نبود که بیشتر دردناک بود. گریه نمیکرد اما انگار که اشک در چشمانش باشد. شاید برای همین بود که برق میزد. شاید گریه میکرد و من نمیدیدم. برای او آمده بودم. وقت نداشتم. میخواستم بروم. عذاب آور بود دیدنش برایم. برای او نصف تهران را زیر پا گذاشته بودم اما انگار تمام چیزهایی بود که نمیخواستم باشم. که از آنها میخواستم فرار کنم به زعم خودم. نمیخواستم که خواسته شوم. انگار نیمهی تاریک خودم بود که فکر میکردم میماند و من میروم. اما رفتم و نماند.
برق چشمانش را دوست داشتم. تاریک بود و نمناک عین شبی که در آن بودیم اما برق میزد. از جایی روشنایی میگرفت. سینهاش از نفس تندش بالا پایین میشد، درست مانند سینهی کبوتری که در کنج بام غریبی گیر افتاده باشد پس از آنکه در عشق جفتی که در آسمان دیده بود ساعتها پریده باشد، و پستانهای کوچکش را میلرزاند که از زیر مانتو دیده میشد. زیبایی لطیف دخترانه اش را دوست داشتم. آتشی نبود اما انگار که با آن لرزش گرم میشدی اوج میگرفتی و به چشمان سیاهش میرسیدی که همان تپش را داشت، همان دخترانگی را همان زیبایی را. درست مانند چشمان عروسک کوچک عزیزش بود: گلی.
اسب آبی بود. آرام و با تمانینه. نرم نرم بود با سینهای سفت که قلبی آهنربایی را در میان پوست مخملی و نرمش گرفته بود. دستهایش گلی بود با آهنرباهایی کوچک تر که آماده بود هر چیزی را در میان قلبش بغل کند. دم کوچکی داشت و صورتی بزرگ و مهربان داشت با خندهای بیشعف خشکیده بر لبانش. اما تمام اینها تنها مقدمهای بزرگ بود بر چشمانش ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر