در انتهای راهش بود. لرزان بر روی چارپایهی واکرش. کلاه خاکستری لبه دارش آفتابی را که نبود از چهرهاش میزدود. صورت استخوانی چهار گوشش را سه تیغ تراشیده بود و پوست شکنندهی چانهاش برق میزد. دستانش جور پاهای رنجورش، که نمیتوانستند وزن بدنش لاغرش را تحمل کنند، را میکشید و زیر این بار میلرزید. با اینهمه اگر به چهرهی تکیدهاش دقیق میشدی شادمانی نادری در آن میدیدی که مخصوص پیرها هست.
طول کشیده بود تا قانعش کند که از خانه بیرون برود. میگفت بنشین برنامهی آشپزیمان را ببینیم. هوا بارانیست. ممکن است سرما بخوری. روز تعطیلی خبری هم نیست کجا میخواهی بروی؟ نمیتوانست دروغ بگوید. به اندازهی کافی گفته بود در تمام آن سالها. نمیشد هم گفت کار دارم. سالها بود که کاری نداشت. دوستی هم نداشت که به بهانهی دیدنش از خانه بیرون برود. فقط میتوانست قول بدهد که زود بر میگردد. دلم میخواست تو را هم همراه خودم ببرم، اما نمیتوانی. یعنی من نمیتوانم اداره ات کنم. میپری میروی، ماشین میزندت. نمیتوانم باور کن! وگرنه تنهایت نمیگذاشتم. زود بر میگردم. تو همینجا بمان و برنامهی آشپزیت را ببین، من میروم هوا بخورم. زود میایم. میدانم حوصلهات تنهایی سر میرود ملوس، اما زود برمیگردم قبل از آنکه خبر دار بشی. زیاد مطمئن نبود از حرفی که میزد. تا بقالی سر کوچه پانصد متر راه بود. با برگشتش میشد هزار متر. ولی باید میرفت به هر حال. دخترش که امروز قرار نبود سر بزند. تازه اگر هم میزد نمیشد به او گفت که این کار را بکند. همینطور هم به عقلش شک داشت. به عکس همسرش روی میز لبخند زد. چقدر پیر و زیبا شده بود این اواخر. عین عکس بچگیهایش بود. خندان و بی غش!
دستی به سر و روی ملوس کشید. سالروز ازدواجشان متولد شده بود. و همسرش کادو گرفته بودش. در هفتاد و اندی سالگی. یک روز دید که در زدند و یک بچه گربهی ملوس سفید در سبد! چقدر ذوق کرده بودند. آنروز هوا آفتابی بود انگار، شاید هم ملوس آفتابیش کرده بود. یا خنده های همسرش. هر چه بود روزی بود درست مانند این روز و برای همین هم کلاهش را سرش گذاشته بود وقت رفتن.
تنها چند متر دیگر باقی مانده بود که به خانه برسد. توانسته بود این کار آخری را هم انجام دهد. خسته شده بود، و لبخندی غمناک بر لبانش نقش بسته بود. باد که به سبد خالیش میگرفت آن را تاب میداد. نگران بود که مبادا دسته گلش بیافتد. دستهایش بند واکر بود و خسته نمیتوانست بگیرد سبد را. همینطور آزاد از مچش آویزان بود و تاب میخورد.
به گلدان سرخی فکر میکرد که گلها را در آن میگذاشت اگر این چند متر هم تمام میشد. اگر چه او نمیشنید آن را با دماغ پیرش، اما مطمئن بود که بویشان اتاق را پر میکرد.
۱ نظر:
راستی راستی گربه هم وارد ماجرا شد;)
ارسال یک نظر