۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

کلمات

گاهی کتابی را میخوانی و ذهنت درگیر آن نیست. انگار کلمات در برابر چشمت رژه میروند،در یک آن میخوانی و میفهمی و فراموش میکنی ! ناگهان در میان این سیل کلمات یکی از آنها میایستد و به تو نگاه میکند. انگار که میشناسدت. بعد میخواهی بدانی متن چه بوده است تا این کلمه‌ی یتیم را در بستر مادرش قرار دهی. اما چیزی نمی‌یابی.  کلمه آنجاست در میان متن،  نگاهش میکنی و نوازشش میکنی بلکه نخوابد و در میان متن غوطه ور شود که نمیشود. انگار مرکبش از جنس دیگریست. داشتم کتاب «کتاب مدیتیشن تبتیان» را میخواندم  که کلمه‌ای همینطور که گفتم بیرون جهید: lineage نمیدانستم چیست اما به آغوشم پریده بود. لغتنامه میگفت همان خطی که مرا به پدرم و پدر بزرگم و تمام آنهایی که وجودشان در من جاریست وصل میکند. من میدانستم که چیست ساعتها به او اندیشیده بودم بدون اینکه نامش را بدانم. اما هیچگاه ندیده بودمش. چطور بود که ناگهان در میان صفحه نمایان شده بود؟  وقتی که آنقدر نگاهش کردم تا که خوب شناختمش فهمیدم که از میان متن نبوده است که سر در آورده است، بلکه از ذهن من به میان کلمات کتاب سریده بود. آنهم نه خودش که برادرش که تمام احساس او را به دوش میکشید : longing. انگار دو برادر شبیهند اگر چه ریشه‌ای مشترک نداشته باشند. «تمنا»شاید بشود ترجمه‌اش کرد. تمنا برای ریشه‌هایت. تمنا برای کسی که دوستش داری که ریشه‌هایت را دریافته است. و این تمنا اینروزها در ذهنم آنقدر زیاد شده است که ناگهان در میان مراقبه‌ی تبتیان به روی کاغذ چکید. سلام تمنا، طلب، ترنم سوزناک دیگری در قلب. 

۱ نظر:

azarm گفت...

چه خوب نوشتی‌اش.جایی خوانده بودم که زندگی درنگیدن و مراقبه در زبان است