۱۳۹۵ مهر ۴, یکشنبه

فهمیدن

داشتم کلوب بازدنده ها را تماشا میکردم. فیلمی ترکی با هزاران کلمات قصار که معنی آنها را هیچ وقت نمیفهمی. معنی ندارند که بفهمی. جادوی آنها در همین است که معنی نمیدهند. وقتی جمله ای معنی میدهد در مغزت حل میشود. به کلمات آن در میان مفاهیمی که مغزت را پر کرده است متلاشی میشود و هر گوشه ای از جمله به مفهومی وصل میشود، و میگویی آهان فهمیدم. و درست در لحظه ایکه این را میگویی جمله میمیرد، تمام مشود و از بین میرود. حتی شاید دیگر به یادش نیاوری جمله ای را که لااقل اینقدر مهم بود که چند لحظه ای به آن فکر کرده بودی. مرگ جمله ای در مغز انسان. 
فهمیدن تحلیل جمله است در میان مفاهیمی که میدانی. وقتی میگویم تحلیل یعنی حل شدن. مانند حبه قندی که در آب حل میشود، جمله در مغزت حل میشود. به چیزهایی که میدانی تبدیل میشود و ناپدید میشود. و بعد جمله ای دیگر و بعد جمله ای دیگر. 
درست زمانی که همه چیز را میفهمی، هیچ چیز را یاد نمیگیری. دانسته های بسته میماند، میگندد و تو با قیافه‌ی پروفسور نشانت از درون میپوسی. و زمانی که نمیفهمی، زمانی که جمله در گوشهایت تکرار میشود و دنبال معنی آن میگردی.  هنگامی که آن را از فرط تکرار حفظ میشوی. آن وقت است که جریان پیدا میکنی.

نشسته ای و توضیح میدهی که چطور دستش را بالا برد و قاشقش را به دهانش برد و تو دندانهای سفیدش را دیدی، که در میان لبهای قرمزش میدرخشیدند. یا میگویی که چطور پشت فرمان خوابت گرفت و بیدار که شدی دو چراغ سفید کورت کردند. نمیدانی که چقدر طول کشید تا فرمان را چرخاندی. میگویی و میگوید "خیلی ترسیدی؟" و نمیدانی چه بگویی. نمیدانی چطور تجربه‌ی عظیمت، بزرگترین اتفاقی که در زندگی برایت افتاده است، در یک کلمه‌ی دستمالی شده خلاصه شده است. ترسیده بودی اما این نبود چیزی که میخواستی بگویی. بزرگتر از این بود. تجربه‌ای بود که تنها تو میفهمی تعریفت میکند و به جهان پیوندت میزند.

اما چه بگویی تو که نشسته ای و شنونده‌ی تجربه ای هستی که میدانی عمقش را هیچ گاه نمیتوانی بفهمی. یا بدتر: نمیدانی!


هیچ نظری موجود نیست: