۱۳۹۶ فروردین ۵, شنبه

و در این تنهایی مطلق وقتی که خاطراتت ترکت کرده اند

موهای بافته عروسکش  را باز میکرد. موهای عروسکش را میبافت. این بازی تمام روزش بود بر روی تخت فنریش که به ندرت جیر جیر میکرد.  چشمان قهوه ایش نشانی از ذوق سالهای عروسک بازی نداشت. تنها دستان بودند که تلاش میکردند چیزی به خاطر بیاورند در میان زلفهای پلاستیکی عروسک نه،  که در حرکت متناوب بافتن گیسوان. حرکتی که روزگاری گیسوان مادرش را بافته بود، گیسوان خودش را،‌ گیسوان دخترانش را و نوه هایش را.  اکنون هیچ یک را به خاطر نداشت. و سالها بود فکر میکرد این حرکت دستانم،‌این رقص انگشتانم، و این زلف بافته شده چقدر آشناست. گو یا آنها را قبلا دیده‌ام. 
حتی چشمانش چیزی را به خاطر میاوردند که خودش نمیتوانست. برای همین بود که در بی‌تفاوتی چشمان قهوه‌ایش سویی از شک بود: مبادا که قبلا آنها را دیده باشم ؟

بگو نروند! تنها چیزی بود که گفت. بر روی تراس تماشایمان کرد و با انگشتان پیرش بوسه ای کودکانه حواله مان کرد. و هنوز در چشمانش سویی از شک بود: بد شد که به خاطرم نیامد، آشنا بودند!

هیچ نظری موجود نیست: