۱۳۹۶ شهریور ۲۳, پنجشنبه

مادر بزرگ

موهای حناییش را دو گیس کوچک بافته بود که از به طرف سرش چسبیده بودند. صورت سفید و چاقش  گرچه از گذر زمان،‌ ترک خورده بود  اما هنوز پوست صاف و کشیده ای با لطافت نوزاد گونه داشت که رگهای صورتش را در زیرش میتوانستی ببینی.  دستش را روی شانه‌ام گذاشته بود و با صدای کشدار و آرامش میگفت «بیا برویم انباری پایین ببینیییم خمیر نان ورآمده است یا نه. انباری تاریک و سیاه است،‌اما نترس. تمام نانهای خوشمزه‌ی مان را آنجا میپزیم.» بیشتر از کلامش، هن هن نفسهایش یادم مانده است. با هر قدم نفسی میکشید و شکم گنده‌اش تکان میخورد. هووم آرامی میکرد. صدای نفسش مانند لالایی بود در میان حیاط. مادر بزرگم سمت چپم قدم برمیداشت،‌ همان سمتی که باغچه‌های خانه اش بودند. درختان و سبزیها در میان آجرفرش قرمز حیاط مانند بیشه‌ی کوچکی بودند. و حوضی که در میان آن پنهان بود. عجله ای برای رسیدن نداشتیم. میتوانستم ساعتها به صدای نفسهایش در میان امواج شکمش گوش دهم. 
لکه‌ی خال سیاه بزرگی روی پایش بود که مرا میترساند. اما بالا را که نگاه میکردی هنوز آنجا بود و با مهربانی لبخند میزد.

۱۳۹۶ فروردین ۵, شنبه

و در این تنهایی مطلق وقتی که خاطراتت ترکت کرده اند

موهای بافته عروسکش  را باز میکرد. موهای عروسکش را میبافت. این بازی تمام روزش بود بر روی تخت فنریش که به ندرت جیر جیر میکرد.  چشمان قهوه ایش نشانی از ذوق سالهای عروسک بازی نداشت. تنها دستان بودند که تلاش میکردند چیزی به خاطر بیاورند در میان زلفهای پلاستیکی عروسک نه،  که در حرکت متناوب بافتن گیسوان. حرکتی که روزگاری گیسوان مادرش را بافته بود، گیسوان خودش را،‌ گیسوان دخترانش را و نوه هایش را.  اکنون هیچ یک را به خاطر نداشت. و سالها بود فکر میکرد این حرکت دستانم،‌این رقص انگشتانم، و این زلف بافته شده چقدر آشناست. گو یا آنها را قبلا دیده‌ام. 
حتی چشمانش چیزی را به خاطر میاوردند که خودش نمیتوانست. برای همین بود که در بی‌تفاوتی چشمان قهوه‌ایش سویی از شک بود: مبادا که قبلا آنها را دیده باشم ؟

بگو نروند! تنها چیزی بود که گفت. بر روی تراس تماشایمان کرد و با انگشتان پیرش بوسه ای کودکانه حواله مان کرد. و هنوز در چشمانش سویی از شک بود: بد شد که به خاطرم نیامد، آشنا بودند!

۱۳۹۵ اسفند ۷, شنبه

هر کسی یک بار برای دیدن یک نفر دیر میکند.
و پس از آن برای رسیدن به کسان دیگر عجله ای نمیکند.

۱۳۹۵ دی ۲۹, چهارشنبه

خواب میدیدم گفتی  دنیا یک توپ پلاستیکی است. 
ماه هم سوراخیست که به بیرون
از سوراخ بیرون پریدیم. کاخ مرمری بود. 
روی پله هایش نشستیم و دریا را تماشا کردیم
گفتم این بیرون چقدر قشنگ است.

۱۳۹۵ مهر ۴, یکشنبه

فهمیدن

داشتم کلوب بازدنده ها را تماشا میکردم. فیلمی ترکی با هزاران کلمات قصار که معنی آنها را هیچ وقت نمیفهمی. معنی ندارند که بفهمی. جادوی آنها در همین است که معنی نمیدهند. وقتی جمله ای معنی میدهد در مغزت حل میشود. به کلمات آن در میان مفاهیمی که مغزت را پر کرده است متلاشی میشود و هر گوشه ای از جمله به مفهومی وصل میشود، و میگویی آهان فهمیدم. و درست در لحظه ایکه این را میگویی جمله میمیرد، تمام مشود و از بین میرود. حتی شاید دیگر به یادش نیاوری جمله ای را که لااقل اینقدر مهم بود که چند لحظه ای به آن فکر کرده بودی. مرگ جمله ای در مغز انسان. 
فهمیدن تحلیل جمله است در میان مفاهیمی که میدانی. وقتی میگویم تحلیل یعنی حل شدن. مانند حبه قندی که در آب حل میشود، جمله در مغزت حل میشود. به چیزهایی که میدانی تبدیل میشود و ناپدید میشود. و بعد جمله ای دیگر و بعد جمله ای دیگر. 
درست زمانی که همه چیز را میفهمی، هیچ چیز را یاد نمیگیری. دانسته های بسته میماند، میگندد و تو با قیافه‌ی پروفسور نشانت از درون میپوسی. و زمانی که نمیفهمی، زمانی که جمله در گوشهایت تکرار میشود و دنبال معنی آن میگردی.  هنگامی که آن را از فرط تکرار حفظ میشوی. آن وقت است که جریان پیدا میکنی.

نشسته ای و توضیح میدهی که چطور دستش را بالا برد و قاشقش را به دهانش برد و تو دندانهای سفیدش را دیدی، که در میان لبهای قرمزش میدرخشیدند. یا میگویی که چطور پشت فرمان خوابت گرفت و بیدار که شدی دو چراغ سفید کورت کردند. نمیدانی که چقدر طول کشید تا فرمان را چرخاندی. میگویی و میگوید "خیلی ترسیدی؟" و نمیدانی چه بگویی. نمیدانی چطور تجربه‌ی عظیمت، بزرگترین اتفاقی که در زندگی برایت افتاده است، در یک کلمه‌ی دستمالی شده خلاصه شده است. ترسیده بودی اما این نبود چیزی که میخواستی بگویی. بزرگتر از این بود. تجربه‌ای بود که تنها تو میفهمی تعریفت میکند و به جهان پیوندت میزند.

اما چه بگویی تو که نشسته ای و شنونده‌ی تجربه ای هستی که میدانی عمقش را هیچ گاه نمیتوانی بفهمی. یا بدتر: نمیدانی!


۱۳۹۵ مرداد ۷, پنجشنبه

رفتن- آنتون کورت وخ

مثل  وقتی که ماشینی مدتِ زیادی زیر باران بوده،   
با سرعت از جایی که  پارک شده، دور می شود،
و مدت کمی، جایی باقی می‌ماند که خود را از بقیه‌ی خیابان جدا می کند  
تا  آن هم خیس شود و دیگر از بقیه جدا نباشد.
این همان چیزی است که از تو باقی می‌ماند
وقتی می روی.

هر شبی پستی

اینجا گردگیری میخواهد. حتی تایپ کردن فارسی هم یادم رفته است. انگار آرام آرام روی سالهای زندگیت گرد مینشیند. گرد سالهای جدید. گرد سالهایی که نو تر از آن سالهایند. و کم کم یادت میرود چیزهایی که روزگاری میدانستی. نه اینکه کلا فراموش کنی. انگار که گرد گیری بخواهند. 
تایپ کردن فارسی که یادم رفته هیچ، نمیدانم با چه لحنی بنویسم. نثر پیچیده ی دوران گذشته چنگی به دل نمیزند. دوست دارم ساده بنویسم. مثل همین کلمه. مثل یک نفر دیشب مرد، و هنوز، نان گندم خوب است. این چیزیست که میخواهم.
وقتی زبان جدید یاد میگیری انگار روی زبان قدیم هم خاک مینشیند. راکد میشود بو میگیرد. جریان ندارد. به همین خاطر است که دیگر نوشتنت نمی آید. گر چه من که سالهاست دیگر نوشتنم نمی آید. 
دکتر میگفت انگلیسی بنویس، هر جا کلمه کم آمد،‌ ترکی اش را بگذار. من زندگیم را ترکی کردم، و وقتی کم آوردم، انگلیسی جایش گذاشتم.