«افسوس! ساده نبودن تلخم کرده، و گرنه میگفتم میخندیدید»
حالا دارم میفهمم ساده بنودن چگونه آدم را تلخ میکند. روزگاری به هر آنچه بود میتوانستیم بخندیم. من علیرضا جواد؛ هر آنچه غریب سنگین و غمین بود در چشم به هم زدنی به مضحکهای تبدیل میشد و با نعرههای قهقهه از دلمان پر میکشید و میرفت. دیگر نمیتوانم بخندم. ساده بنودن تلخم کرده است. و اندوه از شش طرف! انگار که من مویهدار تمام شبهای زمینم. در محاصرهی چماق و حماقت، دور از همه اما باز انگار که نه؛ به واقع کل تاریخم آنجاست و غربت در این سو؛ گرچه آنجا هم که بودم تنها بودم. بخند یا بمیر! این دو راهیست که پیش رویت است! و من دیگر نمیتوانم بخندم. نمیتوانم حماقت مردم را از دریچهی طنز علیرضا ببینم و مانند بهمن خشم بر سرم آوار میشود. اندوهدار شب تنهایی خویشم. دلم میخواهد بتوانم به این کمدی خدا بخندم؛ آنقدر بخندم که اشکم جاری شود.
۱ نظر:
آرش جان
مردم احمق نيستند اما به طور طبيعي كند حركت ميكنند و محافظه كارانه
آن چه را روشن فكر در چشم به هم زدني از ذهن مي گذراند
مردم در طول ماه ها و سال ها
آهسته آهسته به آن عمل مي كنند. هر دو هم لازم است
هم راهنمايي روشن فكرانه و هم عمل از روي احتياط از سوي مردم
ارسال یک نظر