۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

کادو-۲

در فرودگاه نشسته بودیم،‌ منتظر هواپیمایی که انگار برای همیشه تو را میبرد. خسته از شب بیداریها و خسته از احساسهایی که از بیانش عاجز بودیم و مانند کوله باری هفته ها حمل کرده بودیمش. دیگر چیزی نداشتیم که بگوییم، از نشخوار دلنگرانیها خسته بودیم جرئت ابراز حرف دیگری را در آن خفقان و دلتنگی نداشتیم. 
برادرم با یک تخم مرغ شانسی آمد! این هم کادوی من به تو! درونش لاک پشتی بود که نفهمیدیم چگونه کار میکند. اما خندیدیم. من تمام وجود یاشار را در آن لحظه احساس کردم. انگار که درون دل من قرار گرفت و من از درون دیدمش نه از پس چشمانم خاک خورده در لابلای سالها خاطره. شفاف و روشن و بی واسطه همانگونه که احساس میکرد. همانگونه که بود.

هیچ نظری موجود نیست: