امشب یکی از با ارزشترین هایم را از دست دادم. درست مانند چشمهای زلال بود که میتوانستم آینه وار خودم را در آن ببینم و زیباییش تصویر مرا صیقل میداد و زیبایم میکرد. میتوانستم مشت بکوبم و دیو درونم را در امواج کوچکش نذاره کنم که چگونه هنوز به خاطر من میتپید. میتوانستم دستهای کثیفم را در آن بشویم و پاکیزه شوم و بزداید گل دستانم را و ببرد. میتوانستم بیرحم باشم و بدانم که هنوز دوستم دارند در این حوض کوچک. گاهی نمیخواستمش انگار که از این تصویر خود دلشوره بگیرم. که نفی کنم خودم را . اما میدانستم که دوستش دارم، که نیاز دارم و میخواستم که باشد. میخواستم بیشتر باشد. میخواستم بزرگ تر نشانم دهد که بزرگتر شود که بتوانم شنا کنم.
ترسیدم بشکند. میخواستم بداند که دوستش دارم. ماهیان سرخی برایش خریدم در شعرم تا شنا کنند در تنش. برایش شعری گفتم که بداند دوستش دارم. میخواستم برایش تونلی بکنم تا انتهای زمین که جاری شود و سیرابم کند - راستی خیال کردم تا تونل پیش میرود با هواپیما بیایم پیشت، اما تو که نفهمیدی-
اما دوستش که داشتم شکاندمش! امشب که رفتم نبود. تنها شن خیسی بود نشان از چشمهی جاری شدهام نداشت. چنگ زدم بر ماسه های خیس شاید که کور شده باشم. دستم در نمناکی روزمرگی فرو رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر