۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

خسته شده ام
حوصله ندارم اگر چه شاعرانه نباشد
چشمانت را پاک کن 
دماغت را بکن
گوشهایت را گل بگیر 
دلت را بکش 
دهانت را بدوزز
حالا با ناخنهایت بر تخته سیاهی بنویس 
که شاگردان کلاسش اسکلتهاییند با ناخنهای گرفته دست برمیز که آرواره هایشان را ترق ترق به هم  میزنند در ظهر دلگیر پاییز 
بارانی
ساکت!
بنویس 
من تمام راه به رسیدن فکر میکردم و قبل از آنکه برسم مرده بودم
گوشهای اسکلتها از زجه ی ناخنهایت خونریزند.

۱ نظر:

azarm گفت...

hame ke mordehand?! ey vay...inja kheili delgereftegi hasta