۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

سنگینی ابروانت از خیسی چشمت پیداست.
آااای برادر تو که سالهاست رفته بودی فقط نمیدانستی
وقتی که بود بچه بودی،‌ وقتی که رفت باورت نشد. 
وقتی که بود حواست پرت بود برادر
وقتی که آمدی باورش نشد.
خسته شده بود. میخواست برود عجله داشت. 
یکهو اتفاق میافتد میدانی که. زنگ میزنند باید بروی
به چشمانت نگاه میکنند دستت را میگیرند میبرندت. دیرت شده است.
تو که میدانی زیر شاخه‌های بید مجنون
در آن گرماگرم تابستان که پیراهنت به تنت میچسبد 
ماندن در انتظار کسی که نمیاید
کسی که هیچ کس نبود
نه شاعری که به یاری شبهای عاشقیت سروده باشد
نه عاشقی که در شبهای شاعریت گشته باشد
نه دلی دلی روزهای چه کنم در گردش دل شهر و
نه له له دور از تو چه کنم روزهای جوانی
تنها کسی بود که در آن غروب دلگیر بوسیدیش
و گونه هایت از براده‌ی صورتش میسوزد هنوز
یا نه
غروب بود اما باران میامد
هزار هزار
و تو باز هم بوسیدیش
هوار هوار
....
حالا دیگر دیر شد برادر
برو بخواب
بگو خلاص
بگو

هیچ نظری موجود نیست: