من به این نتیجه ی خیلی مهم رسیدم که کتاب رو برای این نمیخونم که بدونم چه چیزی در آن نوشته شده است. بلکه بیشتر به این خاطر میخوانم که خودم را درون آن پیدا کنم. داستانی که در جریان است برایم مهم نیست. مهم نیست که قهرمان داستان به کجا خیره شده است و یا چه کسی را دوست دارد. مهم نیست که در یک حرف معمولی، یک کلام معصوم بی منظور، سرونوشت قهرمان عوض میشود. حتی مهم نیست که با او گریه میکنید یا میخندید و یا حتی به او میخندید - رو راست باشیم همه مان میدانیم که ما معمولا به آدمها میخندیم - چیزی که مهم است ؛ چیزی که من داستان را برای آن میخوانم اینست که خودم را در آن پیدا کنم. نمیدانم شاید خیلی از شما هم اینطور باشید. من گاهی خودم را در یکی از شخصیتهای داستان پیدا میکنم و نشسته است و به چیزی که هیچ جوری نمیشود توضیح داد پیدا میکنم. حتی گاهی خواسته ام به یکی بگویم یادت هست شاهزاده میشکین نشسته بود در آن باغ و به حرفهای آن زن گوش میداد؟ من الان همانطور حس میکنم. اما خوب خودت را اینطور توصیف کنی به جایی نمی رسی و مثل من تنها میمانی.
گاهی خودم را در خود داستان پیدا میکنم. انگار خود اتفاقات داستان در یک جایی از مغز من جاریست. یا خودت را در نفرتی که از یکی در داستان داری پیدا میکنی، یا در عشقی که در رگهای داستان میدود. هر داستانی که میخوانی ، اگر خوب باشد خودت را در یک جای آن قرار میدهی حتی اگر این جا تنها متن زندگی باشد که در آن است یا همین حقیقت ساده که نشسته ای و در سکوت خانه ات لم داده بروی مبل آن را میخوانی و دقایقت را با آن قسمت میکنی.
اما بغضی وقت ها خودم را در میان کلمات داستان مییابم. مثلا وقتی سلمان رشدی میگوید ملخ مغز من تازه میفهمم که بیست سال من ملخ مغز بودم و خبر نداشتم. هر لحظه مغزم از اینجا میپرد به گوشه ای که تنها خودش میداند کجاست و باز بر میگردد. هر دقیقه جایی از لابلای کتابهای فلسفه تا رختخواب کسی که دوستش داری. و یا از رویای کودکی فوتبالیست شدن تا فردین شدن در خیابانهای تورونتو. حالا که میدانم میتوانم به این بگویم ملخ مغز - و آن را از دهان سلمان رشدی شنیده ام - دیگر سر مغزم غر نمیزنم. میتواند بپرد هر جا که دوست دارد. حتی اگر خوابم را به هم زند. حتی اگر صبح که بیدار شوم از اینهمه سفر شبانه خسته باشم، حتی اگر مرا همرام خودش نبرد. و حتی اگر گردنم از اینهمه پریدن خشک شده باشد. و مثل همین الان نشسته باشم : یک مرد ملخ مغز گردن چوبی
۳ نظر:
che jaleb! malakhe maghz!! taze fahmidam hamishe che margam boode vo nemidoonestam. nagoo malakhe sar kesh boode ;)
من کاملا اتفاقی وبلاگتون رو دیدم. نوشته هاتون به نظرم خیلی عالی و در عین حال خیلی غمگین بودن. حس تنهایی غریبی توشون موج میزنه. حسی که همیشه با تمام وجودم با خودم همراه داشتم. وقتی کسی نیست زبونت رو بفهمه، خوب این ملخ ذهن به کار میفته و میره جاهایی که شاید کسی بفهمه چی میگه، که از جمله این آدما می تونن جناب پرنس میشکین باشن ;)
جز بهترين نوشته هات بود اين....منم ملخ دارم..ولي نه تو مغزم..ملخ من تو حس هام هست..اينو چند وقتيه فهميدم
ارسال یک نظر