۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

اسموکی

اسموکی تورنتو بار جوانان است. یا شاید بار بچه‌های بهتر باشد. جوانانی که با هر ورود و خروج باید کارت شناسایی ارائه کنند تا سن قانویشان را ثابت کنند. و برای کشیدن سیگاری در جلوی اسموکی صف میکشند. مردان تنهایی که با پارچهای آبجو بر چارپایه‌های بلند بار نشسته‌اند و هاکی، فوتبال - از نوع آمریکاییش - تماشا میکنند. پشت سرم در مقابل پنجره و کنار شومینه سه زوج جوان نشسته‌اند با ظرف بلندی در براربرشان که از آن میریزند و میخورند و میخندند. یکی از دخترها ایرانیست که هر پنج دقیقه یک بار به دستشویی میرود. اضطراب خوشحالیش به چنان سرعتی مثانه‌اش را پر میکند که وقت لذت بردن از آن را ندارد. دیگری به طرز عجیبی شبیه سولماز است. دلم برای علیرضا تنگ میشود و برای سولماز. دوست پسرش با دماغ چسبیده به صورتش چنگی به دل نمیزند. دختر به طرز ملموسی بیحوصله است و نگاههای دزدانه‌ی مرا مینگرد. علارغم هیکل بسیار قشنگش، جوان نیست. چروکهای صورتش این را میگویند. در برابرم دختری با دوست پسرش ایستاده است و دارد با دوستانش صحبت میکند و میخندد. در هر ده ثانیه چنان از ریسه میرود که حس حماقتی را منتقل میکند که مخصوص دختران زیباست. گویی برای تحمل زیبایی مفرطشان نیاز به جنبه‌ای منفی داریم تا تعادل روانیمان را حفظ کند.
دیگری دختری بسیار سفید است. نه سفید ایرلندی که به بیخونیشان میاندیشید با موهای مشتعلشان. سفیید با موهای سیاه و چشمانی نافذ، چانه‌ی باریک و شبیه یک سولماز دیگر. موهایش نه چنان پرپشتند تا زیبایی داشته باشند و نه چنان بلند که سنگینی دور از دسترس عشقهای باستانی را منتقل کنند. تها سیاهند و چنان که میتواند آنها را پرت کند به هر سمتی. دماغ بلندی دارد. چنان که در ابتدا تنها دماغش را میبینید و رو به پایین! چنان بلند که نگاهتان را میازارد اگر سفیدی عجیبش نبود. و میتوانید او را نادیده بگیرید اگر زشتی نابهنجار دوست پسرش نبود. کوتاه و کلفت، با ابروانی چون دو خط مورب کلفت و کوتاه درست مانند هیکلش. هوهای فر و صورت زمخت نخراشیده‌ای که دوستش ندارید.

ساعت از یازده که میگزرد، مردم میرقصند در اسموکی. و تنها در رقص است که به زیبایی دختر سفیدمان پی میبرم. رقصش تقلید حرکات معروف و اشنا نیست. گویی هر حرکتش انعکاس موسیقی در قلب اوست. جیغ میزند در حالیکه دستانش را بر سرش دارد. جیغی که در زمینه‌ی لذت رقص و موسیقی، ترنمی از اصالت جیغ دارد، از درد. چشمان آبیش میرخشند‌،‌ اگر چه چنان تاریک است که رنگ چشمانش توهم محض من است. بینی بلندش بر دهان باریک و کوچکش سایه‌ای از هوس میاندازد. پاهای کشیده‌ی خوش‌تراشش در جین تنگی خودنمایی میکند. با فاقی چنان کوتاه که گویا شرمگاهش را میدیدید اگر بلوز سفیدش نبود.

هیچ نظری موجود نیست: